#باغ_پاییز_پارت_61

ریتم تند موزیک که آروم شده بود خبر از پایان موزیک میداد و آه های آهسته من خبر از آرامشم میداد .

سر بلند کردم و به آینه توی دستم نگاه کردم . چشمام قرمز شده بود . با بغض به صورتم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:چهره زیبا به چه کارم آید امشب؟

فیروزه خانم وارد آشپزخونه شد و با محبت رو به من و بهار گفت:

-وای بچه ها خیلی زحمت کشیدید . به خدا شرمنده شدم . همه چیز عالی و فانتستیک بود. خیلی لطف کردید ...

از اینکه همه آدمها چهره شون رو پشت نقاب پنهون میکردند متنفر شدم . مطمئن بودم که فیروزه خانم هم مثل پری دوست نداره سر به تن ما باشه . حالا نگاه کن روزهای دیگه اصلاً جواب سلاممون رو به زور می داد اما الان همچین قربون صدقه میره که آدم فکر میکنه چقدر انسان مهربون و شریفی هستش . با این فکر لبخند مزحکی به لب نشوندم و پشت سر بهار گفتم:

-خواهش میکنم .

به اصرار میخواست که ما رو به داخل پذیرایی ببره تا ما هم دمی استراحت کنیم . هیچ مشتاق نبودم به داخل سالن برم از این رو پشت به او کردم و خودم رو با شستن پیش دستی ها مشغول کردم که صدای بهار رو شنیدم .

-باشه فیروزه خانم اینقدر شرمندمون نکیند . شما برید من و پاییز هم خدمت میرسیم .

-به خدا اگه نیاید ناراحت میشم ها . زود بیاید من منتظرم .

بهار گفت:

romangram.com | @romangram_com