#باغ_پاییز_پارت_60
-بابا ببخشد پاییز خانم بیا و کوتاه بیا ...
با اینکه خنده ام گرفته بود لبم رو به دندون گرفتم و نزدیکتر شدم . به قدری که نفس گرمش روی صورت سردم مینشست . با حرصی که از خودم بعید میدونستم و صدایی اروم که اون لحظه باز هم از من بعید بود گفتم:
-چه توهینی کردم؟ انتظار داشتی بیام اونجا و مثل دلقکها برای پسرهای فامیلتون که هر کدوم با چشمهای وقیحشون آدم رو درسته قورت میدن ادا در بیرم؟ دلت میخواست برم وسط مثل رقاصکها واسشون برقصم تا سرگرم بشن؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-نه سروش خان من نیستم چون دیگران . بازیچه بازیگران. من گرچه خانواده پولداری ندارم ...
سرم رو بلند کردم و با افتخار گفتم:
-خانواده با شرفی دارم که یادم دادند نباید خودم رو مزحکه دست امثال اون هوتن احمق بکنم ...
به اینجای حرفم که رسید ناخواسته اشکم جاری شد . سروش با چشمایی که حالتش رو تا به اون روز ندیده بودم تنها در سکوت نگاهم می کرد . بعد از اینکه اشکهای روان روی صورتم رو دید دستش رو دراز کرد و من قدمی به عقب برداشتم . به دستش که توی هوا معلق مونده بود نگاه کرد و بعد عصبی دستی به داخل موهاش کشید و سریع از آشپزخونه خارج شد ...
سرم که روی شونه بهار رسید دیگه بی خیال از زمان و مکان دلتنگی هایی که همه سر باز کرده بودند رو اشک ریختم. نبودن بابا، مستخدم بودنمون توی خونه ارغوان .توهینهایی که توسط بچه های پولدار میشدم . حماقت خودم برای اومدنم به این مهمونی کذایی و در آخر ازدواج بهار . حالا بغضم شکسته شده بود و بهار هم تلاشی برای آروم کردنم نمیکرد . صدای موزیک گرچه شاد بود روحم و احساسم رو خدشه دار کرده بود . موزیک می کوبید و میخوند و قلب من هم خودش رو دیونه وار به سینه ام می کوبید و چشمام اشک میریخت .
romangram.com | @romangram_com