#باغ_پاییز_پارت_6
با حرص ظرف ریکا رو کوبیدم سر جاش و بدون اینکه به سمت مامان برگردم زیر لب فحشی نثار ارغوان کردم و با خودم گفتم:
-حقته . اینقدر پول پای این پسر احمقت بریز تا جونت رو بگیره و ورشکستت کنه .
مامان چادر گل گلیش رو به کمرش بست ودر حالی که سفارش می کرد که زودتر کارهامون رو انجام بدیم و به کمکش بریم از خونه خارج شد .
با رفتن مامان رو به بهار کردم و با عصبانیت در حالی که به روم لبخند میزد گفتم:
-به ما چه ربطی داره که این پسره هر روز مراسم داره .یه روز فارغ تحصیلیش. یه روز تولدش .یه روز گودبای پارتی میگریه میره خبر مرگش فرنگستون درس بخونه . یه روز برمیگرده به افتخار ورودش پارتی می گیرن . یه روز مدرک مهندسیش رو واسش از فرنگ می فرستن به افتخار مهندس شدنش مهمونی می گیرن . یه روز به افتخار مدیر عامل شدنش تو شرکت ددی جونش مهمونی می گیرن براش.یه روز دلش واسه اقوامش تنگ میشه مهمونی می گیره که به این بهونه دور هم جمع باشن. من فکر کنم اینجوری که دارن پیش می رن واسه مرگش هم مهمونی می گیرن .
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و بعد در حالی که به سمت پنجره اتاق می رفت گفت:
-پاییز تو چرا اینقدر با این سروش لجی ؟
دهن کجی کردم و گفتم:
-من لجم یا اون؟
romangram.com | @romangram_com