#باغ_پاییز_پارت_56
بهار از شنیدن صدای ضعیف من سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد . و با اشاره چشم و ابرو پرسید چی شده؟ به سختی سر تکون دادم و دوباره خودم رو مشغول کار نشون دادم . اشک دیدم رو تار کرده بود و دندانهام از شدت بغض به هم میخورد . خدای من . اگر روزی اونها بخوان که از اونجا برن ما باید چی کار کینم؟ همون بهتر که بهار داره ازدواج میکنه . ای کاش که زودتر دو سال تموم بشه و بهار بره سر خونه و زندگیش .ای وای نکنه کامیار با دیدن وضع زندیگ ما پشیمون بشه؟ نکنه بهار هم کنار ما بمونه؟
دستم رو تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم .این فکرهای مزحک چی وبد که افتاده بود توی سرم . کامیار از وضع زندگی ما بیشتر از خود من خبر داشت و اصلاً این چیزها براش مهم نبود . این روخوب میدونستم . حالا هم که خدا رو شکر داریم منزل ارغوان زندگی می کنیم . اگر خواست زمانی زبونم لال ما رو بیرون کنه فکر براش میکنم .اما چه فکری؟ فکری نداشتم که بخوام براش بکنم ....
-پاییز اینجا رو نگاه کن . ببین اینجوری بهتره یا اینجوری؟
سر بلند کردم و با دیدن سبدهای میوه تزیین شده لبخندی زدم و در حالی که سعی می کردم حین صحبت کردن صدام نلرزه سبد زیباتر رو نشونش دادم و دوباره مشغول به کار شدم .
شلوغی جمعیت باعث شده بود هوای اتاقها گرم تر از حد معمول بشه .تمامی پنجره های آشپزخونه رو باز گذاشته بودیم من در کنار بهار از پنجره باغ ویلایی منزل فیروزه خانم رو نگاه میکردیم . صدای موسیقی هم به حدی بلند بود که عصبیم کرده بود . با بهار چاقوی تولد پری رو درست می کردیم که به یاد خواب شب قبلم افتادم و اون رو برای بهار با حالتی ناراحت تعریف کردم که باعث خنده بهار شد و تا ساعتی داشت به حرفم میخندید و بعد از اینکه ازش پرسیدم به چی میخندی گفت که پاییز فکر کن پری با چاقو بیفته دنبال تو . خودم هم از این تصور خنده ام رگفت . بهار ادامه داد که اونی که دائماً دست به خنجر تویی نه پری....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهار کامیار چند سالشه؟
بهار بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه لبخندی زد و گفت:
-سی سه سال.
romangram.com | @romangram_com