#باغ_پاییز_پارت_55
شب که روی تشکم دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که رفتنموم چه دردسرهایی با خودش داره؟ از اینکه پری با چهره مزحکش و تنها به خاطر خوب بودن وضع مایشون به من دستور بده بدم میومد .من همین الانشم توی خونه از ترس روبه رو شدن با دستوارتشون پام رو توی ساختمون ته باغ نمیذارم . وای نه خدا ای کاش قبول نمیکردم . ای کاش بهار تنها میرفت .نه اونجوری هم نمیشه . چطوری دلم بیاد آبجیم رو تنها بفرستم اونجا . بهار که خوب میدونستم حتی اگر توهینشم بکنن به احترام آقای ارغوان و فخری خانم و صد البته بزرگ منشی خودش حرفی نمیزنه و تنها لبخند میزنه و لبخندی که من مطمئن هستم از صد تا فحش براشون بدتره . اما اونها که این موضوع رودرک نمیکنند . تمام شب از فکر دیدن صحنه های منزجر کننده فردا با وحشت از خواب میپریدم و حتی یک بار دیدم که پری با چاقوی کیک تولدی که روش ربان صورتی بزرگی بود به سمتم حمله ور شده و من با جیغ از خواب پریده بودم . و یا یک بار دیگه دیدم که بهار در دنیایی از ظرف کثیف ایستاده و هوتن و پری با دست او رو نشون میدند و هو می کشند و این بار با صدای بهار از خواب بیدار شدم .
وای که چه خوابهای بدی می دیدم . صبح با چشمهایی که پف کرده بود با بهار به سمت خانه فیروزه خان به راه افتادیم .
تا چشم کار می کرد باغ بود . هر چی سرک کشیدم تا از پشت در انتهای دیوار آجری رنگ رو پیدا کنم موفق نشدم . وقتی در خونه رو باز کردن و با بهار وارد خونه شدیم . برای لحظه ای بی اختیار مثل مسخ شده ها ایستادم و به زیبایی های باغ نگاه کرد . بهار سوتی کشید و گفت:
-وای خدای من چقدر گل . پاییز نکاه کن چقدر اون درختها قشنگه . وای...
با حرص مسیر سنگ فرش شده ای رو که از دو طرف توسط درختها و گلها محاصره شده بود رو طی کردم . بهار پت سرم راه میومد و هر از گاهی چیزی از زیبایی باغ میگفت . زیر لب با خودم گفتم خدایا ببین این همه ثروت رو دادی به کی ... و بعد بی اختیار یاد حرفهای بهار افتادم که میگفت خدا برای هر کسی که بخواد پول میده . تو حتی میتونی از طریق دزدی هم پول به دست بیاری و خدا هم توی این راه کمکت میکنه .دیگه خدا کاری نداره که تو چه جوری خواستی مهم اینکه خواستی . پاییز زندگی پول نیست زندگی عشق و محبت ، زندگی زیبایی هاست که متاسفانه همه این زیبایی ها داره تو قفس های طلایی پنهون میشه ...
در همین لحظه صدای فیروزه خانم به گوشم رسید . سر بلند کردم و با دیدنش سلام کردم . در تمام طول مسیر به حرفهای بهار فکر میکردم . این مدت عادتم شده بود که به حرفهاش به هر بهونه ای فکر کنم و به نتایجی هم برسم .
وقتی وارد خونه عیونی و بزرگشون شدیم صدای کفشهای پاشنه بلند فیروزه خانوم که روی گراینتهای کف سالن میخورد عصبیم کرد . سرم رو بلند کردم و به پذیرایی بزرگشون نگاه کردم . ستونهای خوظ تراشی که نزدیک در خودنمایی میکرد لبخند رو به روی لبهام اورد . مبلمان شیکی که گوشه گوشه سالن چیده شده بود بیاختیار مجبورم کرد که خونه ارغوان رو با خونه فیروزه خانم مقایسه کنم . چیدمان و دکوراسیون منزل ارغوان شیک و سلطنتی بود اما چیدمان و طراحی داخل ساختمان منزل فیروزه خانم امروزی و به سبک مدرن بود .
با راهنمایی فیروزه خانم با دو سه تا از مستخدمانشون آشنا شدیم و بی هیچ حرفی شروع به کار کردیم .سعی کرده بودم که خودم رو اونقدر درگیر کار کنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم . اما انگار نمیشد و پرنده ی خیالم به هر سمتی سرک می کشید . گاهی به منزل ارغوان .گاهی به باغ و استخر توی باغ ارغوان و گاهی به چیدمانش و در آخر قیاس بستنم با خانه فیروزه خانم بود . همسر فیروزه خانم برخلاف آقای ارغوان در کار ساختمان بود . در صورتی که ارغوان خان شرکتی رو که داشتند مدیریت میکردند . هر دو به نوعی کلاههای گشادی سر مردم میگذاشتند و از به جیب زدن پول هنگفتی که از مردمان ساده میگرفتند غرق در لذت می شدند . گاهی اوقات پیش خودم حس میکردم که چقدر مرد بودن و دارا بودن سختِ . اینکه به خاطر پول باید با هرکسی مراوده داشته باشی نوعی عذاب روحی بیش نیست . سر بلند کردم و به بهار که مشغول تزیین میوه های داخل سبد بود نگاه کردم . آخ خدای ای کاش من هم ارامش بهار رو داشتم . صورتش به قدری معصوم و زیبا بود که یادم افتاد قرار است به زودی از ما جدا شود . اشک توی چشمهام جمع شد و پیش خودم گفتم بعد از رفتنش چه کنم؟ مخصوصاً که میدونستم به مسیر دوری نسبت به محل سکونتمون در منزل ارغوان میخواد بره . منزل ارغوان؟ راستی ما تا کی میتونیم اونجا زندگی کنیم؟ از این فکر تیره پشتم به لرزه افتاد .وحشت زده دستم رو از تزیین دیس کشیدم و با بغض گفتم:
-نه . امکان نداره ...
romangram.com | @romangram_com