#باغ_پاییز_پارت_54
-آره بهار جون خودشه . فردا شب توی خونشون یه مهمونی دارن . به مناسبت سالگرد تولد پری جون و از من خواست که از شما دو تا که هم جوون هستید و هم خوش سلیقه بخوام که برید اونجا و کمکی بهشون بکنید ...
یک لحظه حس کردم همه خون بدنم به صورتم دوید . حس اینکه پری از قصد همچین پیشنهادی رو داده که تحقیر شدن ما رو از نزدیک ببینه آتیشیم کرده بود . با عثبانیت ناخونم رو کف دستم فشار میدادم که صدای فخری خانم بلند شد .
-حالا بهار جون هم شما و هم پاییز اگه این رو لطف رو در حق من و فیروزه جون بکنید تا آخر عمرمون مدیونتون می مونیم .
سر بلند کردم تا با نگاهم از بهار بخوام که مخاافت کنه . اما بهار سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد . خدا خدا می کردم که جواب مثبت نده . سرم رو پایین انداختم تا از تیر رس نگاه فخری خانم دور بمونم . میدونستم که من توان نه گفتن رو ندشتم . هر چقدر هم که نمک نشناس باشم دیگه اونقدر حالیم بود که محبت های زیادی به ما کردند . انگار بهار هم توی همین موقعیت گیر کرده بود که گفت:
-راستش فخری خانم با اینکه شنبه امتحان سختی در پیش دارم اما به خاطر لطفهای زیادی که در حق ما کردید و البته که این اولین بار که از ما خواهشی میکنید از نظر من اشکالی نداره .
و لبخندی چاشنی صحبت زیباش کرد . الهی من قربون فهم و شعور بالات برم بهار جونم . میدونم که به خاطر من این حرفها رو زدی وگرنه برای جواب دادنت حتی نیازی به این صحنه سازی ها ندشاتی وبه راحتی قبول می کردی .
فخری خانم تشکری غرایی کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت . به زور لبخند زدم و گفتم:
-از نظر من هم اشکالی نداره . فردا چه ساعتی مراسم دارند؟
فخری خانوم خوشحال از روی مبل بلند شد و نزدیکمون شد و برای اولین بار بوسه ای نرم از روی صورتمون چید . با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر خوشحال شده بود؟
romangram.com | @romangram_com