#باغ_پاییز_پارت_31

سومین روز هم داشت از ماجرای مهمانی سروش میگذشت که دیدمش .در این مدت اصلاً ندیده بودمش . زمانی که مادر به آنجا میرفت خودم رو در خانه مشغول میکردم و یا زمانی که در باغ بودم و سروش با ماشین آخرین سیستمش پا به منزل میگذاشت سریع خودم رو پشت درختی پنهون میکردم . نمیدونستم چر؟شاید به قول بهار فهمیده بودم چه گندی زده بودم. کم چیزی نبود حال هوتن رو جلوی اون همه آدم گرفته بودم .

از در باغ داخل میشدم که سینه به سینه هم شدیم . سرم رو بلند کردم و از بی حواسی خودم لجم گرفت . با اینکه من با سرعت به داخل میرفتم اما از دست سروش عصبانی شدم و با صدایی بلند گفتم:

-چشمات رو کجا گذاشتی؟ پام رو شکستی....

و بعد پام رو با دستم گرفتم و لنگون لنگون وارد خونه شدم .سروش با تعجب نگام میکرد .حتماً پیش خودش میگفت این دختر دیگه نوبره .روی سنگ نزدیک در نشستم .ماشین سروش روشن بود . انگار داشت میرفت بیرون .نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد و پرسید :

-پاییز حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟

با بد خلقی گفتم:

-چیزیم نشد ؟ زدی چلاقم گرفتی .

و بعد با قیافه ای حق به جانب به چشم های مشکی جذابش خیره شدم و گفتم:

-در ضمن مگه من دخترخالت هستم که اینقدر با من صمیمی هستی و اسمم رو صدا میکنی؟

سروش خنده ای کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com