#باغ_پاییز_پارت_29

باغ رو با سرعت طی می رکدم و از عصبانیت پام رو محکم روی سنگفرش جاده می کوبیدم .چشمم به تن درختها افتاد .در خت بید مجنون که باد برگهاش رو به لرزه انداخته بود .خنده ام رگفت .یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه از دهان دوستم ژاله میشنیدم . من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .چه جالبه که برگهای این بید داره میلرزه .

وقتی توی خونه خودمون تن خسته ام رو به بالشتی تکیه دادم پیش خودم فکر کردم که چقدر این مهمونیهایی که سروش میگیره مذخرف . واقعاً هدفشون چیه؟اینکه دور هم جمع شن و جواهراتشون رو به رخ همدیگه بکشن؟ یاد حرف بهار افتادم که میگفت همین آدمهایی که میبینی جلو همدیگه واسه هم جون میدن وهزار قربونت هم میرن تو مشکلات سایه همدگه رو با تیرمیزنن .خدا نکنه این پولدارها یکی از اقوام نزدیکشون به پول احتیاج پیدا کنه اون موقع دیگه سوراخ موش میشه خدا تومن . از یاد آوری این جمله بهار خنده ام گرفت و سرم رو بلند کردم و قاب عکس پدر که روی دیوار بود چشم دوختم . داشت لبخند میزد .یاد دستهای خسته اش افتادم که همه پینه زده بود . آخ بابایی چقدر دوستت دارم . دلم برات تنگ شده بابا جون . ای کاش بودی . ای کاش ...

آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم .حوصله ام سر رفته بود .کتابم رو برداشتم و به داخل باغ رفتم . روی تاب نشستم و به روبه رو چشم دوختم. صدای موزیک از خونه ارغوان میومد . با حرص دستام رو روی گوشم گذاشتم و زیرلب فحشی نثار پری و هوتن که با اعصابم بازی کرده بودند کردم. چشمام روبستم تا توی آرامش تاب بخورم . صدای باد توی گوشم می پیچید . هوا خنک بود و من همونطور که چشمام روبسته بودم غرق در لذت بودم .

-گاهی اوقات لازمه که آدم هر حرفی رو به زبون نیاره تا برای خودش دشمن نسازه .

چشم باز کردم و با تعجب و دهانی باز به هوتن که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم . دهانم رو بستم تا از شدت ترس جیغ نکشم . همونطور که میخکوب تاب شده بودم از حرکت ایستادم و پرسیدم:

-اینجا چی کار داری؟

لبخند زد و گفت:

-تو چرا اینقدر خشن هستی؟ حیف این چشمهای عسلی و ابروهای کمونی نیست که اینجوری گره می اندازی بینشون؟

از روی تاب با عصبانیت بلند شدم وگفتم:

-بهتره احترام خودت رو نگه داری.

romangram.com | @romangram_com