#باغ_پاییز_پارت_26


این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد .احمق فکر میکرد من نگران قلبشم .نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه .فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو اسباب خنده خودش کنه . از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست بهار که میکشید در اوردم و گفتم:

-اصلاً . اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم .بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند . لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید .بالاخره امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره .

چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت:

-باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه .

چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا بهار که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه . همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند . انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند .

-اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه ....

این روگفتم و دست بهار روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم . آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم . از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد . با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم:

-یالله بگو دیگه. من منتظرم محاکمه ام کنی...

بهار نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد . با بغض گفتم:


romangram.com | @romangram_com