#باغ_پاییز_پارت_25

-مرسی سروش خان ما کار داریم .

پری دوباره رو کرد به من . انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه .میدونستم که از من بدش میاد .همونطور که من از اون بدم میومد .دختره احمق .در حالی که دستش رو بالا برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد گفت:

-ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه.

و بعد لبخندی مرموز زد . اگر بهار دهان باز نمیکرد و نمیگفت که الان من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم .

وقتی بهار داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت:

-حالا کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم .

سر بلند کردم و دستم رو از دست بهار بیرون کشیدم .نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود . آره هوتن بود . با نفرت نگاهش کردم و گفتم:

-فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید . فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟

صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد . نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود .پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره .هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت . با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:

-شما تشریف داشته باشید .چیزی که اینجا زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست .

romangram.com | @romangram_com