#باغ_پاییز_پارت_17

نمیدونستم که چرا اینقدر با سروش سر لج بودم . از روزی که فهمیدم سروش ارباب کوچیک خونه باغ ازش بدم اومد .گرچه نجابت سروش هیچ وقت باعث نشد که با ما بد تا کنه .نه تنها سروش بلکه خانواده اش به قدری با ما مهربون بودند که من بیشتر به خاطر اینهمه محبت ازشون بدم میومد . بعد از مرگ پدرم حس می کردم اونها دارن به ما ترحم میکنن و این برای من خیلی سخت تموم شد . حتی وقتی که آقای ارغوان مجلس ختمی برای پدرم گرفت به جای اینکه مثل مامان و بهار ازش تشکر کنم ازش فرار کردم و نفرتم بیشتر شد . آقای ارغوان با اون چهره مردونه و سبیل های پرپشتش به قدری مهربون بود که هر وقت با اون همه دبدبه کبکبه به منزل ما می اومد از خونه فرار می کردم .نمیدونستم چرا ؟ اما دلم نمیخواست صدقه سری به ما بده و از این مسئله متنفر بودم . خدایا ؟ چرا ؟ اگه الان بهار صدام رو میشنید سرم فریاد میزد که چرا داری به خدا گله میکنی؟ چند بار بگم که خودت خواستی. اما اگر اینطور بود چرا من هیچ وقت یادم نمیاد که این کار رو کردم .



سروش وارد اشپزخونه شد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد و بعد با نگاهی به سرم لبخندی زد و گفت:

-خدا رو شکر روسری سرتِ وگرنه خدا باید به دادم میرسید .

خنده ام رو قورت دادم و با لحنی حق به جانب گفتم:

-من نمیدونم بین اینهمه چیزی که یاد گرفتی چرا یاد نگرفتی که باید وقتی وارد یه مکانی میشی که خانوما توش تردد می کنن در بزنی ...

نگاهی متعجب به صورتم انداخت که من پیش خودم گفتم الان میگه این دختر چه پروِ . نمیدونستم که واسه وارد شدن به خونه خودم باید در بزنم . با این تصور در جواب فکر خودم گفتم:

-البته باید بدونی که ما هم به جایی که خونمون نیست باحجاب وارد میشیم .

و بعد پشتم رو بهش کردم و مشغول تزیین ژله ها شدم .

صدای خنده اش رو شنیدم .چقدر نرم میخندید. درست مثل فخری خانوم . بی توجه حواسم رو به تزیین ژله جمع کردم که صداش رو شنیدم .

romangram.com | @romangram_com