#باغ_پاییز_پارت_16
-از اینکه رفتی تو سالن تعجب کردم .میدونستم اینجوری داغون میشی.
چرا ؟ چرا میدونست داغون میشم .چرا اون و مامان داغون نمیشدند؟ چرا من داغون میشدم . سرم رو پایین انداختم تا اشکهایی که آروم روی صورتم سر میخورد رو نبینه .گرچه میدونستم که فهمید . سینی روبرداشت و کرم کارامل ها رو توی سینی چید و با خنده رو به من گفت:
-همچین خشگل درست کردیمشون که دلم میخواد خودم همه رو بخورم .کوفت بخورن .
خنده ام گرفت .میدونستم که به خاطر من این حرف رو میزد .میدونستم که چشم بهار سیره و شکم براش اهمیتی نداره . همیشه میگفت همیشه میگفت که ای کاش زودتر بمیریم بریم . وقتی فریاد میزدمکه خدا نکنه با آرامش می گفت که پاییزهر چقدر هم که زنده بمونیم تا آخر عمرمون دنبال مرغ و گوشت و تخم مرغیم .ده سال زنده بمونیم دنبال مرغ وگوشت و تخم مرغیم .بیست سال سی سال . هر چقدر هم که بمونیم دنبال شکیمم . ماها زندگیمون شده شکم . چیزی که برای سیر شدنش همه کار میکنیم .ما داریم برای پول زندگی میکنیم . پاییز انگار ماها یادمون رفته که پول ساخته دست انسانه . آدما دارن واسه پول زندگی میکنن .یادشون رفته پول واسه زندگی اونهاست .
آهی کشیدم و رو به مامان گفتم :
-مامان مهمونهاشون چه ساعتی میان ؟
و زیر لب گفتم که الهی خبر مرگشون بیاد .
-سروش میگفت که ساعت هشت شب میان .
نگاهی به ساعت مچیم که عقربه ها چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و در همون حال گفتم: -سروش که هر چی دلش میخواد بگه . بیشعور فقط فکر مهمونی گرفتنه .
romangram.com | @romangram_com