#باغ_پاییز_پارت_15

صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که گفت:

-قبلاً فخری خانوم بودم. چی شده که حالا خانوم ارغوان شدم؟

یک لحظه چندشم شد . خوب معلومه که چرا تو خانوم هستی .اره تو خانومی و من کلفت و زیر دستت . با نفرت نگاهم رو از گوشواره های بلند و گردش گرفتم و به زمین دوختم . اخ خدا که این گرانیت ها هم پول رو فریاد می زد .برقی که به روی گرانیت ها افتاده بود به راحتی میشد چهره خودت رودرونش ببینی .و من دیدم . چهره دختری که خانوم خونه اش بالای سرش وایساده بود و با فخر نگاهش می کرد. احساس می کردم که هر لحظه است که بالا بیارم . برای اینکه از شرش راحت شم زیر لب عذر خواهی کردم و با قدمهایی بلند سالن رو ترک کردم .

موقعی که به آشپزخونه رسیدم. دق و دلیم رو سر بهار خالی کردم و با صدایی تقریباً بلند فریاد زدم .

-هیچ معلومه کجایی؟

بهار با تعجب به سمت من برگشت و دست از تزیین دسر گرفت . گریه ام گرفت . تقصیر بهار چی بود؟

-چی شده پاییز؟

صدای مامان بود .برگشتم به سمتش و از دیدن چهره خسته اش نفسم رو با بغض وحسرت بیرون دادم و رو به بهار گفتم:

-بده من اینو تو برو روی میز رو تزیین کن .

بهار با تعجب نگاهم کرد و وقتی حال خرابم رو دید فهمید که چه بلایی سر خواهر کوچکش اومده . لبخندی زد و آهسته پرسید.

romangram.com | @romangram_com