#باغ_پاییز_پارت_14


بهار خندید و سرش رو تکون داد .

دوباره رفتم توی فکر .توی فکره حرفهای بهار . با خودم فکر می کردم که چطور این چیزیها به ذهنش می رسه؟ چطور عقیده داره که پیامبرها و امامها آدمهای واقعی بودن.وقتی ازم میپرسید که پاییز به نظر تو چرا یکی از پیامبرها تو شکم مادرش پیامبر میشه و یکی توی چهل سالگیش میموندم که چی بگم .مامان همیشه در جواب سوال بهار میغرید و میگفت که دختر جون این چیزها به من و تو ربطی نداره و خدا خودش بهتر از هر کسی عالمَ که چه میکنه . ولی این بهار بود که قانع نمیشد اما برای اینکه مامان رونرنجونه سکوت میکرد و دوباره تا فرصتی گیر می اورد میگفت بهار واقعاً چر اینطوریه؟ چرا من پیامبر نشدم؟ چرا ما توی اون زمان به نیا نیومدیم ؟ یا چه میدونم چرا امام حسین امام حسین شد و یزید یزید . سوالهایی که برای هر کدوم جواب داشت و قصدش قانع کردن من بود . قصدش این بود که دید من رو به دنیا عوض کنه . هر بار مامان بیتر حرص میخورد و هر بار بهار بیشتر سکوت میکرد . اما هیچ کدوم نمیدونستند که این سوالها ذهن من رو چه جوری به بازی می گرفت . چرا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز به نظرت ادیسون ، گراهام بل هم مثل عابد و زاهدهای ما میرن بهشت میموندم که جواب سوالش رو چی بدم . یا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز چرا همه میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت ؟ بعدش چی میشیم؟ می موندم . بعضی اوقات این افکار به قدری در ذهنم قوی میشد که وا می موندم .بعضی اوقات سوالاتی توی ذهنم میومد که دلم میخواست فریاد بزنم . اما هر بار که سوالاتم رو از بهار می پرسیدم با آرامش هر کدوم رو میتونست جواب میداد و سعی می کرد قانعم کنه .همیشه میگفت پاییز شک کن . شک کن تا بفهمی . بپرس تا به جواب برسی . میگفت چرا مثل حیوانات دنیا بیایم و مثل حیوانات از دنیا بریم .میگفت پاییز اگه پدر مادر ما کافر بودند ما کافر نمیشدیم؟

-باز این رفت تو فکر . سقراط جون بیا بیرون . هزار تا فکر داریم .

سرم رو بلند کردم و با خنده شروع کردم به بردن ظرفها توی سالن .

پا که توی سالن بزرگ خونه ارغوان گذاشتم .حسی مثل خفگی گلوم رو گرفت . بغضم رو فرو خوردم و به دور و برم نگاه کردم . سالنی که بعد از برگشتن سروش دیگه پا توش نزاشته بودم . سالنی به بزرگی 80 متر می رسید و مفروش بود . فرشهایی گرون قیمت که هر سال زن ارغوان فخری خانم سفارش میداد و از المان برادرش براش میفرستاد . فرشهایی که به قدری زیبا بود که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی . از سری اخری که سالن رو دیده بودم خیلی عوض شده بود . این بار رنگ وسایل داخل سالن به کرم تغییر پیدا کرده بود . پرده هایی حریر با دور طلایی که شیشه های دراز ساختمون رو پوشش داده بود و ستون هایی بزرگ که دور تا دورش رو پیچکهایی زیبا پوشونده بود . قاب سلطنتی و بزرگی که عکس اجداد آقای ارغوان روپوشش داده بود بالای سالن روی دیوار نصب شده بود . قاب بزرگ دیگری که عکسی سیاه سفید و زیبا از چهره زیبای فخری خانم بود . عکسی که توی لندن انداخته بود . فخر از سر و روی خونه بالا می رفت . مبلهای اشرافی و شیک در گوشه ای از سالن جا خوش کرده بودند. مجسمه هایی عتیقه که به جون فخری خانوم وصل بود . نگاهی به مجسمه طلای ببری که گوشه سالن کنار در بود انداختم و پوزخندی به روی لب اوردم . چندیدن دست مبلمان شیک که حاضر بودم قسم بخورم که حتی اگه سی نفر مهمون براشون میومد باز هم مبل اضافه میوردند. قدمهام رو سریع کردم و به سمت میزی که گوشه ای از سالن قرار داشت رفتم و ظرف سالاد رو روی آن گذاشتم. نگاهی به سر تا سر میز انداختم . به قدری بزرگ بود که فکر کنم پذیرای ده مدل دسر و غذا میشد . دوباره حس تنفر گوشه ذهنم رو پر کردم .چقدر از اشرافی بودن متنفر بودم . ازآدمهایی که هیچ دردی نداشتند . از ادمهایی که از فقرای گرسنه هیچ نمیدونستند . آدمهایی که تنها به فکر شیک بودن منزلشون بودند و هر سال به فکر اینکه به کدوم کشور برن بهتره . به جایی که بتونن اشیای گرون قیمت و زیبایی رو تهیه کنند و از ادمهایی که شب تا صبح به این فکر بودند که چطور سر آدمها رو کلاه بزارند و پول جمع کنند و با افتخار توی گاو صندقشون پر کنند و هر روز برای چشم نخوردنشون اسپند دود کنن.

صدای تق تق کفشهایی پاشنه بلند که روی گرانیت های کف سالن خورده میشد توجه ام رو جلب کرد . با آرامش به سمت صدا برگشتم و با دیدن فخری خانوم سلامی آهسته کردم . سرم رو بلند کردم و به لباس مفخری که پوشیده بود نگاه کردم . اگر میتوانست لباسش رو هم از طلا میدوخت . گردنبد بلند جواهرش روی لباسش افتاده بود و موهای بلند بلوندش روی شونه های نحیفش ریخته بود . برخلاف سنش اندامی دخترانه داشت و چهره ای زیبا . جای شکرش بود که زیبایی صورتش رو با آرایش های مذخرفی مثل خواهرانش خراب نکرده بود . لبخندی گوشه لبم نقش بست و نگاه از صورتش گرفتم و به زیر انداختم . جواب سلامم رو با خنده داد و اضافه کرد .

-به به آفتاب مگه امروز از کدوم ور سر زده، که پاییز خانوم راهش رو گم کرده و سری به ما زده؟

از شرم لبخندی زدم و همونطور که سر به زیر داشتم به بوتهای مشکی جیر بلندش که تا به زیر زانوانش می رسید چشم دوختم . از تمیزی برق میزد.

-شما لطف داری خانم ارغوان . ما که همیشه اینجا هستیم .


romangram.com | @romangram_com