#باغ_پاییز_پارت_159

سرم رو تکون دادم و به ظرف چلوکبابم خیره شدم. ای کاش میشد حسرتهایم رو به رویش بیاورم اما میدانستم که خواه ناخواه باید همه چیز رو تحمل کنم. حداقل به خاطر داشتن سروش باید همه جور حسرتی رو به دلم میگذاشتم. ای خدا چی میشد.... بسه پاییز. بسه تنها با این حرفها خودت رو عذاب میدی. مهم اینکه سروشِ با محبت رو تنها متعلق به خودت داری و بس ... سر خودم فریاد کشیدم و اینها رو گفتم. گرمی دست سروش رو روی دستم حس کردم. سرم رو بلند کردم و بی اختیار قطره اشکی روی گونه ام ریخت. خدایا ... چرا اینقدر بی قرارم؟

-پاییزم چرا اینجوری میکنی؟ از من ناراحتی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-سروش میترسم. چی میشد اگه ما هم میتونستیم مثل همه ادمهای این دنیا با هم ازدواج کنیم؟

سروش نگاهش پر از حسرت شد. پر از شرم شد. سر به زیر انداخت و دستم رو رها کرد. انگار اون هم میدونست که روزهای سختی توی راهه.

-سروش نمیخواستم ناراحتت کنم.

-عزیزم من همه غصه ام غصه توست. من میتونم همه سختی ها رو تحمل کنم به خاطر تو . اما ... پاییز تروبه خدا یه موقع تو این سختی ها جا نزنی. من رو تنها نزاری پاییز. من همه فکر و ذکرم تویی. من فقط به امید تو با خانواده ام در افتادم. چون میدونم لیاقتش رو داری . چون دوستت دارم. تر و خدا یه موقع تنهام نزاری پاییز که میمیرم.

او هم مثل من بود. دل من هم گرفته بود. پس سروش هم میترسید. میترسید. از همون چیزی که من میترسیدم. دستش رو گرفتم و در حالی که نمیتونستم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم گفتم:

-بهم قول میدیم. باشه سروش...

سرش رو بلند کرد. نگاهش طوفانی شده بود. چشماش قرمز شده بود. معلوم بود که به سختی جلوی ریزش اشکهاش رو میگیره. سرش رو تکون داد و نگاهش رو به چشمام ریخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com