#باغ_پاییز_پارت_158
-به نظرت به من کت وشلوار میاد؟
خندیدم و گفتم:
-به شرطی که پیرهنش یاسی با کروات زرشکی رنگ باشه ...
خندید و با دستش به روی چشمش گذاشت و گفت:
-به روی جفت چشم های عاشقم ...
خندیدم . او هم ...
دوباره بی خیال به لحظه های شاد در کنار او بودن فکر میکردم. با او میخندیدم و شوخی میکردم. با او که سرشار از انرژی بود و من رو هم سر شوق می اورد. حالا دوباره لحظه ها پر شده وبد از سروش، پر شده بود از پاییز. پر از عشق. پر از احساس. ای کاش لحظه های خوشی همیشه همینطور باقی مامند اما افسوس که ....
هر چقدر کنجکاوی کردم در مورد مراسم فردا شب چیزی نگفت و ان رو به فردا موکول کرد و فقط گفت که فردا شب ما طی مراسمی به عقد هم در میایم. پیش خودم گفتم چی میشد اگر من هم مثل تمای عروسهای عالم لباس سپید میپوشیدم نه مشکی. لباسی پر چین با دنباله بلند نه لباسی اندامی با دنباله کوتاه. چی میشد اگر من هم مثل تمامی عروسهای دنیا برای خریدن حلقه ازدواج با همسرم به خرید میرفتم و با تب و تاب به فکر تهیه مراسم بودم ... آهی از سر افسوس کشیدم که توجه سروش جلب شد. دست از غذا خوردن کشید و با نگاهی کنجکاو پرسید:
-پاییز ناراحتی؟
romangram.com | @romangram_com