#باغ_پاییز_پارت_156


-خانم ان شالله مبارکتون باشه لباس زیبایی رو انتخاب کردید. باز هم با اومدنتون ما رو سرافراز کنید...

و من رد حالی که حتی نمیتوستنم به زحمت لبخند بزنم رد دلم گفتم: غلت کردی پسره پرو...

از این رو بدون لبخند تنها به تشکر کوتاهی اکتفا کردم و به سروش چشم دوختم.

سروش لباس رواز دستم گرفت و به پسرک داد و لباس رو در جعبه ای پیچید و به دستم داد. در حالی که هنوز گرم خداحافظی بود کارتی به سمت سروش گرفت و گفت:

-این کارت مغازه منه هر وقت کاری داشتید ما در خدمتیم.

و نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دلم میخواست میتونستم احترام رو بگذارم کنار و با ناخن هایم به جان صورتش بی افتم. اما از سروش میترسیدم که مبادا درگیری بینشون پیش بیاد از این رو بی توجه به سروش از مغازه خارج شدم و به محض خروجم هوای تازه رو به دورن ریه هام فرستادم. پسر احمق به شدت روی اعصابم رفته بود. ای کاش میتونستم و حقش رو به کف دستش میگذاشتم. جداً مردم خجالت نمیکشن؟ نمیبینه سروش کنارمه و اعلناً شماره میده. وای خدای من ... پاییز چقدر منفی شدی دختر. شاید منظوری نداشت. اما باز هم سر خودم فریاد زدم و گفتم نگاهش رو چی میگی؟ اون رو هم انکار میکنی؟

و با امدن سروش به کنارم دیگه فرصتی برای پاسخ گویی پیدا نکردم و با ارامش دستش رو که برای گرفتن دستم دراز شده بود گرفتم و با هم قدم زنان دور شدیم.سروش از زیبایی من رد لباس میگفت و من بی اختیار ذهنم به نگاه هیز پسرک میکشید. نمیتونستم افکارم رو صیقل بدهم اما سروش بی توجه به نگرانی من از زیباییم میگفت.

هر دو رو به روی مغازه ای که لباسهای شیک مردانه ای داشت ایستادیم و من به سروش نگاه کردم و او سر تکان داد و هر دو به درون مغازه رفتیم تا با انتخاب هم کت و شلواری شیک برای سروش بگیریم. هنوز حتی به این موضوع فکر نکرده بودم که سروش توی اتاقک بهم گفته بود قرار فردا شب من همسرش بشم و تمام تلاشم رو میکردم تا ذهن اشفته ام رو به سمت لباس هایی که میدیدم جمع کنم. هنوز هم تمام حواسم به سمت ان پسر بود با ان نگاه هیزش. نمیدونستم چرا نمیتونم ذهنم رو از او جدا کنم. با یاداوری نگاه هیزش به روی اندامم چندشم شد و بی اختیار سر تکون دادم. سروش که متوجه حالم بود با مهربانی پرسید:

-پاییز حالت خوبه؟


romangram.com | @romangram_com