#باغ_پاییز_پارت_155

بی اختیار با صدایی نیمه بلند گفتم:

-وای نه...

اما قبل از کامل شدن جمله ام سروش در رو باز کرد و رو به رویم قرار گرفت. با شرم سر به زیر انداختم و هر دو برای لحظه ای رو به روی هم قرار گرفتیم . با اضطراب نفس میکشیدم و سینه ام به شدت بالا و پایین میرفت. اونقدر گرمم شده بود که دلم میخواست لباسهایم رو از تنم جدا کنم. سروش قدمی به سمتم برداشت و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد. اما چشمانم رو بستم که صدای سروش تک تک یاخته های بدنم رونوازش کرد.

-عزیزم تو همه چیز منی. قراره فردا شب بشی همسرم برای همیشه. از چی خجالت میکشی؟

و بعد گرمی لبهاش رو روی لبهام حس کردم. اونقدر در حرکتی تند سرم رو عقب کشیدم که سروش با تعجب نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و با دستش شونه هام رو گرفت و من به پشت چرخیدم. زیپ لباسم رو با چنان ارامشی بالا میکشید که به نظرم یک ساعت طول کشید. وقتی زیپ رو بالا کشید باز با همون ارامش من رو به سمت خودش چرخوند و نگاهم کرد. نگاهش گرچه گویای حال دورنیش بود اما لبخند زد و گفت:

-سرت رو بلند کن ببینم چه شکلی شدی عزیزم...

نفسم رو که تا اون موقع رد سینه ام نگه داشته بودم بیرون فرستادم و سرم روبالا گرفتم. اول از هر چیزی چشمان سروش توجه ام رو جلب کرد. انگار در نگاهش جشنی برپا بود. از لبخند روی لبش فهمیدم که از لباس خوشش امده. در نگاهش خودم رو میدیدم. سرم رو به سمت اینه کنار دستم چرخوندم و به خودم نگاه کردم. لباس به قدری زیبا رد تنم ایستاده بود که به قول سروش انگار اون رو برای تن من دوخته بودند. یقه لباس هشتی بود و نیمی از سینه ام مشخص بود. سپیدی تنم رو با موهای پریشون مشکی ام که بروی شونه ام ریخته شده بود پوشوندم و نگاهم رو به طرح روی لباس دوختم. سنگ دوزی های روی لباس از یقه دور گردنم شروع شده بود و تا میان لباس ادامه پیدا کرده بود و در انتها به مچ پایم میرسید. در روی ساق پایم چند ردیف سنگ دوزی به پشت لباس ادامه پیدا کرده بود و به دنباله کوتاه لباس میرسید. گردنم رو کج کردم و به دنباله لباس که ساده روی زمین افتاده بود خیره شدم. گردی پشت لباس با هلالهایی که روی انها هم سنگ دوزی شده بود طرح گرفته بود. سروش نگذاشت بیشتر در نوع لباس کنجکاوی کنم وبا صدایی که تقریباً گرفته بود به من که وجودش رو کاملاً فراموش کرده بودم گفت:

-خوب پاییز جونم درش بیار همین رو میگیریم...

و بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت من باشه از اتاقک بیرون رفت. و من از یاداوری نوع نگاهش و کلام که اهنگی خاص داشت دوباره شرم گونه هایم رو گلگون کرد.

وقتی لباسم رو از تنم خارج کردم و از اتاقک خارج شدم سروش داشت با صاحب مغازه صحبت میکرد. به محض ورودم پسر باز هم همون نگاه هیزش رو به صورتم ریخت و با چرب زبانی گفت:

romangram.com | @romangram_com