#باغ_پاییز_پارت_154
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت...
خندید و با نگاهی شیفته به چشماهم در حالی که من هم در نگاه سیاه چشمانش غرق شده بودم گفت:
-قربون دست وپای بلوریتم میرم...
این بار از شدت خجالت چنان لبم رو به دندون گزیدم که حس کردم هر لحظه از ان خون جاری میشود. امروز سروش با هر روز دیگری فرق داشت. نگاهش اتش به جانم میکشید و حس میکردم تا چند لحظه دیگر نمیتونم زیر نگاه پر حرارتش تاب بیارم. چرا امروز اینطوری شده بود؟
وقتی خودم رو داخل اینه نگاه کردم از شدت ذوق ابروهایم رو بالا انداختم. با دستم موهای بلندم رو جمع کردم و به لباس درون تنم نگاه کردم. موهایم رو ول کردم و سعی کردم با دستم زیپ لباسم رو بالا بکشم. اما هر چی سعی کردم نتونستم. با بیحالی از فکر اینکه چه کار کنم نگاهم رو به اینه ریختم که صدای ضربه ای که به در خورد به گوشم رسید:
-پاییز پوشیدی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمیتونم زیپش رو بکشم بالا...
-بزار من برات این کار رو بکنم.
romangram.com | @romangram_com