#باغ_پاییز_پارت_152


و من به ناچار در حالی که در دلم به خودم ناسزا میگفتم زیر لب زمزمه کردم:

-چشم...

صدای خنده سروش متعجبم کرد سر بلند کردم و نگاه پر از شیطنتش در نگاهم گره خورد و گفت:

-افرین چه خانم حرف گوش کنی دارم من ...

با این حرفش به خنده افتادم و پیش خودم گفتم که چه خوبه که ادم همسر پولداری داشته باشه.اما سریع از این فکر پشیمان شدم وگفتم چه خوبه که ادم شوهری فهمیده داشته باشه..



چقدر لذت بخش بود در کنار سروش خرید کردن. تا به حال به این موضوع حتی فکر هم نکرده بودم که اگر همسرم مردی بد اخلاق و کم خوصله باشه چطور میتونستم با اون اخلاق مزخرف و سخت پسندم با همچین مردی زندگی کنم. اما حالا میدیدم که سروش از من مشکل پسندتر و البته شیک پسندتر بود. با هم به هر مغازه ای سرک می کشیدم و من به خازر اینکه بیشتر به قیمت اجناس دقت میکردم توسط سروش تنبیه می شدم. با ملایمت سرم فریادی می کشید و ازم میخواست که به زیبایی جنس دقت کنم و خودش به جنس اونها دقت میکرد. اونقدر در کنارش حس ارامش میکردم و بی خود و بی جهت به هر چیزی میخندم که دلم نمی خواست لحظه ها به پایان برسه. در تمام طول عمرم حتی فکرش رو هم نمیکردم که اینقدر از خرید کردن لذت ببرم. با سروش هر دو بعد از خرید اینه شمعدان به سمت بوتیک لباس فروشی در خیابانی که او را برلن نامید رفتیم. با دیدن لباسهای شیک داخل مغازه ها و اجناس پشت ویترین طوری ذوق زده بودم که انگار به بچه سه ساله ای ابنبات داده باشند. سروش در کنارم ارام و محکم گام برمیداشت و بدون اینکه نظر من رو جویا باشه من رومستقیم به شیکترین مغازه هایی که میشناخت میبرد. بعد از خرید مقداری لوازم ارایش برای من که البته تمامی اش رو به سلیقه خودش انتخاب کرد برای خودش هم کمی خرید کرد و در انتخاب عطرش از من کمک خواست که من عطر محبوب همیشگی اش رو یاداوری کردم و با این حرفم چنان شیفته نگاهم کرد که از خجالت لب به دندون گرفتم و به صاحب مغازه اشاره کردم. بعد از خرید لوازم بهداشتی با هم به سمت مغازه ای لوکس رفتیم و او ازم خواست که لباسی مناسب مهمانی انتخاب کنم. با اینکه تعجب کرده بودم اما نپرسیدم که به چه مناسبت باید لباسی انتخاب کنم. چون میدانستم که مثل دفعه های قبل خواهد گفت که به این چیزها کاری نداشته باشم و انتخابم رو بکنم. از این رو با نگاهی کنجکاو به لباسهای پشت ویترین چشم دوختم . با دیدن هر لباسی که از ان خوشم نمیامد بی اختیار نوچی میکردم و به سمت لباس بعدی میرفتم که این کارم به شدت باعث خنده سروش شد. پس از طی مسافتی لباسی مشکی و زیبا توجه ام رو جلب کرد. قدمهایم رو تند کردم و با رسیدن به پشت ویترین مغازه بعدی با ذوق نگاهش کردم. لباس راسته بلندی بود که بلندایش به روی مچ پا میرسید. و از پشت دنباله کوتاهی داشت. سروش با دیدن نگاه مشتاقم پرسید:

-از این خوشت اومده؟

سرم رو تکون دادم و او دستم رو به دست گرفت و من رو به دنبال خودش به داخل مغازه کشید. با سلام کردن به صاحب مغازه نگاهم رو به لباسهای داخل مغازه ریختم. سروش با صاحب مغازه در رابطه با لباس صحبت میکرد و بعد از چند لحظه مرد جوانی که صاحب مغازه بود با نگاهی به من که هیچ از طرز نگاه کردنش خوشم نیامد پرسید:


romangram.com | @romangram_com