#باغ_پاییز_پارت_151

-همین رنگش مناسبه...

و به کناری رفتم تا صاحب مغازه با سروش در مورد قیمت به توافق برسند. کنار سروش ایستاده بودم اما نگاهم در پی اینه شمعدان های دیگر بود. باز هم در دلم تصدیق میکردم که ان اینه از همشون زیباتر بود. چرا؟ وقتی صدای صاحب مغازه رو شنیدم که با چرب زبانی گفت:

-اتفاقاً اینه شمعدان زیبایی رو انتخاب کردید. خانم سلیقه عالی دارند...

پیش خودم زمزمه کردم که تو چی میدونی؟ من به خاطر نگاه زیبای سروش اون رو انتخاب کردم. پس از کمی تعارف صاحب مغازه بالاخره قیمت نهایی رو اعلام کرد و من با شنیدنش کم مانده بود از شدت حیرت جیغ بکشم. پیش خودم گفتم مگر این اینه شمعدان چه چیزی داشت که این قیمتش میشه؟ طولی نکشید که صاحب مغازه با گوشزد کردن عیار نقره کار شده در اینه شمعدان کمی قانعم کرد و من پشیمان از انتخابم نگاهم رو به صورت سروش ریختم که سروش بدون اینکه حتی در نگاهش تغییر کوچکی ایجاد بشه کیف پولش رو از جیبش خارج کرد و پول اینه شمعدان رو حساب کرد. در حالی که من هنوز از دونستن قیمت ان سرم گیج میرفت . پیش خودم فکر کردم مامان با فهمیدن قیمت اینه شمعدان سرم رو از تنم جدا میکنه و از این فکر بی اختیار لبم رو سخت به دندون گرفتم.

وقتی با سروش از مغازه خارج شدیم با این حس که امکان داره سروش به خاطر انتخاب سنگین قیمتم از دستم ناراحت شده باشه با لحنی شرمزده گفتم:

-سروش به خدا من اصلاً فکر نمیکردم قیمتش در این حد بشه وگرنه غلط میکردم اون رو انتخاب کنم.

سروش چهره در هم کشید و با تحکم گفت:

-پاییز بار اخرت باشه که از این حرفها میزنی ها . عزیزم من اگر از این گرونتر هم انتخاب کرده بودی چون تو خوشت اومده بود راضی بودم.

-اما اخه...

-اما و اخه و اگر و باید و شایدی در کار نیست و همون که گفتم. بار اخرت بود که این حرف رو زدی خوب؟

romangram.com | @romangram_com