#باغ_پاییز_پارت_147

نگاهش کردم . با خنده به راه افتاد. چقدر دوست داشتنی بود . خدای من این لحظه های شاد رو از من نگیر. طوری نشسته بودم که ببینمش. .وقتی دید دارم نگاهش میکنم با شیطنت گفت:

-اقا قبول نیست اینطوری داری جرزنی میکنی من نمیتونم ببینمت...

خنده ام گرفت و گفتم:

-حسودیت شد؟

زیباترین نگاه عالم رو به چشمانم ریخت. با اینکه دوست داشتم نگاه گرم و نوازش گرش تا ابد به روی چشمانم باشه از ترس تصادف کردن گفتم:

-سروش جلوت رو نگاه کن...

با اخمی تصنعی نگاه از صورتم گرفت و به دل جاده دوخت. دوست داشتم سر در بیارم که کجا میریم. اما او بی توجه به کنجکاوی من مسیر رو ادامه میداد. سروش بدون اینکه دستم رو رها کنه همچنان دنده عوض میکرد و هر از گاهی از من میخواست که دنده رو عوض کنم و بهم یاد میداد که چطور باهاش کار کنم و بار اول که ازم خواست به دنده دو برم دنده رو روی چهار گذاشتم که صدای موتور ماشین در امد و من با وحشت نگاهش کردم و سروش با خنده دنده رو عوض کرد و اشتباهم رو گوشزد کرد. چه لحظه های شیرین و زیبای بود، با ذوق کودکانه به تمام توضیحاتش گوش میدادم و از این فرصت پیش امده استفاده کرده بودم و تمام وسایل ماشین رو نشونش میدادم و نامشون رو میپرسیدم. سروش با خنده مثل من ذوق میکرد و نام هر کدام رو پس از کلی سوال ،جواب میداد و این کارش باعث خنده بیش از حدمون شده بود.

اونقدر از در کنار او بودن لذت میبردم که فراموش کرده بودم به کجا میریم. توی خیابونی نگه داشت و از من خواست منتظرش بمانم. وقتی از ماشین پیاده شد به سمت در ماشین امد و در رو برام باز کرد و باز هم سرش رو خم کرد. اونقدر از این کارش خنده ام گرفته بود که با ضربه ای که به بازویش زدم او رو متوجه خنده دار بودن کارش کردم و ازش خواستم که دیگه برایم سر خم نکنه. حس میکردم این کارش از روی ریا باشه. سروش دستم رو گرفت و هر دو از جوی اب روان رد شدیم و وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن مغازه های زیبا و شیک که پر از اینه و شمعدان بود پرسیدم

- اینجا کجاست؟

در حالی که دستم رو توی دستش میفشرد گفت:

romangram.com | @romangram_com