#باغ_پاییز_پارت_146
خندیدم و به سروش نگاه کردم. با لبخند سر تکون داد.
بعد از خداحافظی از ماماینا هر دو به سمت ماشینش رفتیم. بعد از ان حادثه در باغ این بار اولی بود که به تنهایی سوار ماشینش میشدم. مانند جنتلمن ها در ماشین رو برام باز کرد و به احترام سر خم کرد و در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود دو طرف مانتوام رو گرفتم و زانوانم رو خم کردم و سوار ماشین شدم. با خنده کنار دستم نشست و با ذوق در حالی که لحنش مهربون بود گفت:
-پیش به سوی خوشبختی عروس خانم.
خندیدم و نگاهش کردم. دستم رو به دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت و در همون حال گفت:
-خوب حواست رو جمع کن از این به بعد میخوام رانندگی هم یادت بدم.
با لحنی که سعی داشتم مانند بچه ها باشه گفتم:
-تا وقتی بابا سروش هست من چرا یاد بگیرم؟
خندید و گفت:
-سروش که همیشه راننده دربست خانم هستند بدون هیچ چشمداشتی....
romangram.com | @romangram_com