#بد_خون_پارت_7


او اصولاً به همه چیز جنایی فکر می‌کرد؛ مثلا وقتی آقای صفوی همسایه‌ی کناریشان از پله‌ها افتاد، او می‌گفت کار پسرش است تا زود بمیرد و او به ارث برسد. واقعا مسخره بود!

- خوش بگذره! من برم به گلام آب بدم، کی می‌رید؟

- شمسی جون زنگ زد و گفت امروز تنهاست، می‌خواد ناهار رو با هم باشیم. تو هم می‌خوای با ما باشی؟

نگار حاضر بود یک روز کامل سیرابی بخورد؛ ولی پیش شمسی جون نباشد. چون شمسی جون همیشه از او می‌پرسید چرا ازدواج نکرده و چرا درس نخوانده است.

- نه قربونتون برم، آخه من بیام پیش شما و شمسی جون چی کار کنم؟

و در حالی که آخرین استکان را درون سینک ظرفشویی می‌گذاشت گفت:

- شما کاری به این ظرف‌ها نداشته باش، من می‌شورم. راستی آب‌پاش کجاست؟ چند وقته به گل‌ها آب ندادم.

گل‌ها و پیچک‌هایش همیشه او را سر حال می‌کردند. مادر جون فکر کرد شاید حال او بهتر شده.

- اِ! دیدمش.

و گونه مادرجون را بوسید.

در آشپزخانه‌ی آنها اتاقکی وجود داشت که شبیه یک حیاط کوچک بود. نگار همیشه گل‌هایش را آنجا می‌گذاشت. آشپزخانه حالت قدیمی داشت و خیلی بزرگ بود، به طوری که میز غذا خوری ۲۴ نفره‌‌ی درونش باز هم نتوانسته بود محیط را کوچک‌تر نشان دهد. به گل‌هایش آب داد و آنها را نوازش کرد، حتی بعضی اوقات با آنها صحبت می‌کرد. وقتی به آشپزخانه رفت مادرجون رفته بود. آب‌پاش را روی کابینت گذاشت و دست‌کش دست کرد تا ظرف‌ها را بشوید. او طراح لباس بود و بعد از اینکه دیپلمش را گرفت دیگر درس نخواند؛ چون به نظرش این استعداد ذاتی برتر از درس خواندن بود و وقتی نوزده ساله شد با یک تولیدی لباس قرارداد بست. درآمدش هم خوب بود، به طوری که می‌توانست خرج خودش را در بیاورد. حس کرد کسی با تمام سرعت از پشتش گذشت. "هین" بلندی کشید و سریع به پشت برگشت، کسی نبود؛ ولی او باز هم می‌ترسید.

آرام سرش را به طرف سینک برگرداند. نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز و بسته کرد. حس می‌کرد کسی چهار دست و پا به سقف چسبیده و او را نگاه می‌کند. در دل تا سه شمرد و سرش را با سرعت به بالا برگرداند، باز هم چیزی نبود!

عصبی به طرف در آشپزخانه رفت که متوجه‌ی دو چشم قرمز شد. فقط دو چشم قرمز در حال نگاه کردن به او بودند!

ماهیتابه‌ از دستش افتاد و صدای بلندش باعث شد جیغ خفه‌ای بکشد، آن دو چشم قرمز کجا رفته بودند؟

نگار همچنان جیغ می‌زد و به اطرافش نگاه می‌کرد؛ ولی چیزی دور برش نبود. نگاهش به قفسه‌ی چاقوها افتاد، یکی از آنها را برداشت و به طرف در آشپزخانه رفت. آشپزخانه دقیقاً زیر پله‌های چوبی قرار داشت. قدیمی بودن چوب‌ها باعث می‌شد صدایی شبیه به "جیر جیر" تولید شود. صدای پایی که داشتند به طبقه بالا می‌رفتند و همچنین "جیر جیر" چوب‌های کهنه به نگار می‌فهماند آن فرد به طبقه‌ی بالا می‌رود. چاقو به دست با سرعت از آشپزخانه خارج شد و به طرف پله‌ها رفت. به دیوار چسبید و نگاهی به بالا‌ی پله‌ها کرد، از پله‌ها بالا رفت، توی راه رو ایستاد و جیغ زد.

_ بیا بیرون! بهت میگم بیا بیرون! بیرون نیای می‌کشمت.

سر و صدایی از اتاقش بلند شد. آب دهانش را قورت داد و چاقویش را به حالت دفاعی در دستش گرفت. در دل می‌گفت:

- آروم باش نگار! نمی‌کشیش، فقط تهدیدش می‌کنی.


romangram.com | @romangram_com