#بد_خون_پارت_6

لباسش را جلویش گرفت و به پنجره بزرگ اتاقش نزدیک شد. از پنجره حیاط را نگاه کرد، دو چشم قرمز از پشت درختان نظاره‌گر او بودند. نفسش در سینه حبس شد، پرده را کشید و به طرف در اتاقش دوید.

شب بدون آن که مادر جون خبر داشته باشد، نگار تشک تختش را روی زمین و چسبیده به در اتاقش انداخت و سه تا پتو روی خودش کشید.

صبح نگار خواب‌آلود بیدار شد. دیشب نتوانسته بود بخوابد. مادر جون با چشم‌های گرد شده به نوه‌اش نگاه می‌کرد و بعد به فکر فرو می‌رفت.

- نگار دیشب چیزی شده؟

نگار که شبیه آدم‌های دیوانه شده بود، لبخندی شبیه به دیوانه‌ها زد و گفت:

- نه! چیزی نشده که همه چیز خوبه، شما خوبی؟

مادر جون نگران نوه‌اش بود و با تعجب نگاهش می‌کرد؛ موهایش بهم ریخته بود و صورتش شاداب نبود، لباس‌های نامرتب و کج و کوله‌ای به تن داشت.

برای اینکه حال و هوای او را عوض کند گفت:

- نگار امروز قراره چی کار کنی؟

نگار حتی از یادش رفته بود که قرار است امروز چه کاری کند. هنوز هم تصویر آن چشم‌های قرمز درون ذهنش رژه می‌رفتند. آب دهانش را قورت داد و گفت:

- نمی‌دونم والا! فکر کنم بیکار باشم.

مادر جون به این فکر ‌می‌کرد که نباید او را در خانه تنها بگذارد.

- من امروز می‌خوام برم خونه شمسی جون، بگم حنانه بیاد؟

نگار فکر کرد که اگر حنانه بیاید احتمالاً مخش را می‌خورد یا درباره‌ی امیر سوال پیچش ‌می‌کند و شاید هم از او بخواهد برایش سیگار بخرد!

یادش است ماه پیش حنانه به او گفته بود به مغازه‌ی سر کوچه برود و برایش دو نخ سیگار بگیرد. او هم به آقای حمیدی دروغ گفته بود که برای کار دستیش می‌خواهد. آقای حمیدی هم مرد پیر و زود باوری بود؛ ولی وقتی مادر جون عصر به مغازه‌ی آقای حمیدی رفته بود، آقای حمیدی به او گفته بود که نگار خانم از من دو نخ سیگار گرفته و نگار مجبور شد دروغی سر هم کند.

- نه مامان جون اگه می‌خواین زنگ بزنید واسه شام بیان، دلم هــ ـوس کرده شب لازانیا درست کنم، بخورم و فیلم ببینم. گفتی می‌خوای خونه کی بری؟

مادر جون مطمئن شد که نگار حالش خراب است.

- شمسی جون!

شمسی خانوم دوست و همسایه‌ی قدیمی مادر جون بود. زنی پر حرف و مشکوک!

romangram.com | @romangram_com