#بد_خون_پارت_5
لبخند بزرگی زد، مادر جون جای مادرش بود، چرا که از یک سالگی، مادر جون از او مراقبت کرده بود. روی مبل روبهروی مادر جون نشست و شالش را روی مبل کناریش پرت کرد.
- اِ! مامان جون، حنانه رو که میشناسی چه قدر خسیسه! یه فلافل داد دستم و برگردوندم.
مامان جون چشم غرهای به اون رفت و گفت:
- واسه حنانه اینجور سرخاب سفیدآب کردی؟ واسه حنانه این لباسها رو پوشیدی؟
مادر جون به آرایش غلیظ و مانتوی کُتی نگار اشاره میکرد. نگار صاف سر جایش نشست.
- مامان جــون!
مامان جون لبخندی زد و وسط حرف او پرید.
- میدونم دخترم، خودت میتونی تصمیم بگیری، فقط مواظب باش صدمه نبینی! الهی قوربونت بشم بزرگ شدی.
نگار بغض کرده بلند شد، به طرف مامان جون رفت و او را در آغوش کشید.
- خدانکنه! من به جز تو کی رو دارم؟ چشم هر چی شما بگید.
مادر جون پیشانی نوهاش را بوسید.
- نگار مادر!
نگار برگشت و به مادر بزرگش نگاه کرد.
- جانم؟
- مادرت زنگ زد.
نگار دستهایش را مشت کرد، کیف و شالش را از روی مبل چنگ زد و به طرف پلهها حرکت کرد.
- بگید هر سال یه بار زنگ زدنش رو نمیخوام، اگه زنگم نزنه راحتترم.
و به طرف پلههای قدیمی رفت و راه اتاقش را پیش گرفت. بعد از مرگ پدرش، مادرش با یک مرد پولدار ازدواج کرد. خانواده پدر خواندهاش میگفتند سر بار مادرش است و او را به کسی بدهد تا از او نگهداری کند. مادرش هم او را به مادر بزرگش داد. بعد از آن رابطهی نگار و مادرش به شدت خراب شد؛ به طوری که حتی چشم دیدن مادرش را هم نداشت. کل کودکی نگار با مامان جون، خاله پری، حنانه و عمو محمد سر شده بود. در اتاقش را باز کرد و وارد شد. اتاق جمع و جور و سادهای داشت. اولین کاری که باید میکرد عوض کردن لباسهایش بود. شال و کیفش را روی تخت پرت کرد و دکمههای لباسش را باز کرد. در حال درآوردن لباسش بود که حس کرد از پنجره کسی او را نگاه میکند. سریع به سمت پنجره چرخید؛ اما کسی نبود.
romangram.com | @romangram_com