#بد_خون_پارت_4

نگار "برو بابایی" گفت و ادامه داد.

- خاله پری می‌دونه دخترش سیگار می‌کشه؟

- اگه مامانم می‌دونست که الان من اینجا نبودم، تو قبرستون بودم. زنگ زدی به مامانت؟

نگار عصبی و ناراحت نگاهی به دختر خاله‌اش انداخت.

- صد بار گفتم اون مامان من نیست! مامان مریم اگه مامان من بود از من مواظبت می‌کرد. نه اینکه من رو بکوبه تو سر مامان بزرگ و بره دنبال زندگی خودش. همیشه ترسم از اینه که زبونم لال! خدایی نکرده! اگه مامان‌بزرگ بمیره من چی کار کنم؟ این خونه که الان توشیم، پنجاه تا صاحب داره، منتظرن مامان‌بزرگ بمیره ارثیه‌شون رو بگیرن.

- زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه! حالا که اتفاقی نیفتاده. مامانتم داره زندگیش رو می‌کنه، نمی‌شد که پایبند تو بشه!

نگار چشمانش را چرخاند و گفت:

- کشتی ما رو با این روشن فکریت، سر کوچه پیاده‌م کن برم.

- میگم! می‌خوای به امیر زنگ بزنم؟

- نه نمی‌خواد! بذار دو روز، لااقل دو روز آدم باشه. خداحافظ.

- یعنی خوشم میاد یه تعارفم نمی‌زنی بیام تو.

- دیوونه، تو که تعارف نمی‌خوای.

حنانه خندید، بوقی زد و رفت.

نگار قدم‌هایش را تندتر کرد، بهمن ماه بود و هوا سوز سرما داشت. پالتویش را با یکی از دستانش سفت گرفت و با دست دیگرش کلید را در، در حیاط انداخت و در با صدای "قیژ"ی باز شد.

امان از دست مادر بزرگش، عاشق این خانه‌ی قدیمی بود، حتی درهایش را عوض نمی‌کرد.

اطراف حیاط پر بود از درخت‌های بلوط بلند. حیاطِ خیلی بزرگی داشتند که وسطش یک حوض به نسبت بزرگ قرار داشت و درونش با کاشی‌کاری‌های شکسته‌ای مزین شده بود. به طرف حوض رفت، شالش را روی شانه‌اش انداخت و سرش را کامل درون آب فرو برد و درآورد. سرش یخ زد و بدو بدو به سمت خانه رفت که وسط راه پایش لیز خورد و نزدیک بود بیافتد. در را باز کرد که گرمای خانه به صورتش خورد. مادربزرگش روی مبل نشسته بود و اخبار می‌دید.

- سلام مامان جون.

مامان جون برگشت و به او لبخند زد.

- سلام دخترم! چرا اینقدر زود آمدی؟

romangram.com | @romangram_com