#بد_خون_پارت_53


انار دستش را روی میز گذاشت.

_ می‌خوای با همکارت توی یک اتاق باشید؟

نگار سرش را چپ و راست کرد.

_ نه

_ بهتره با هم باشید، شب‌ها اینجا ترسناکه. برو وسایلت رو بیار.

نگار بیرون رفت و وسایلش را هرچند با سنگینی به داخل آورد.

انار کلیدی را به طرف نگار گرفت.

_ بیا تو هم کلید اتاقت رو داشته باش چیزی خوردی؟

_ نه ترسیدم، خودم تنها بودم.

_ وسایلت رو بذار و با همکارت بیاید پایین.

نگار کشان کشان ساکش را از پله‌های قدیمی بالا برد، طبقه بالا شامل یک راهرو باریک و شش اتاق میشد، انار با دستش به آخرین اتاق اشاره کرد.

ـ برو تو اون اتاق.

انار رفت و نگار نگاهی به دور اطرافش انداخت. درهای اتاق به رنگ صورتی کم رنگ بودند، قسمت پایین درها، رنگشان ریخته بود و نمای جالبی نداشت. بوی نم از همه جا می‌آمد و کمی غیر قابل تحمل بود. نگار ساک بزرگش را روی زمین به دنبال خود کشید و ساک کوچکش را در دست گرفت، به اتاق آخر که رسید، تقه‌ای به در زد، صدای کمی خش‌دار یک نفر گفت:

ـ بفرمایید.

نگار وارد اتاق شد، دختری قد بلند و لاغر در اتاق ایستاده بود، دست‌های دراز و لاغرش را تکان داد و گفت:

ـ سلام.

نگار نگاهی به چشمان عسلی و صورت گندمگون دختر انداخت، بیشتر شبیه ایتالیایی‌ها یا اسپانیایی‌ها بود.

ـ سلام.


romangram.com | @romangram_com