#بد_خون_پارت_49


ـ نبینیم.

امیر خیلی جدی نگار را در آغوشش گرفت و چلاندش. نگار حس می‌کرد امیر از چیزی زجر می‌کشید که اینطور او را داشت له می‌کرد. ناگهان سرش را توی گردن نگار برد، نگار دندان‌های امیر را روی گردنش احساس می‌کرد. دردش آمده بود به کمر امیر چنگ انداخت و گفت:

ـ امیر دردم اومد، چه کار می‌کنی؟

امیر هول کرده نگار را رها کرد، دستی توی موهایش کشید و ببخشیدی گفت.

ـ نگار، بهتره زودتر بری، خیابون‌ها خلوت میشه، فردا مسافری.

بعد پیشانی نگار را بوسید. امیر برگشت و از پله‌ها بالا رفت. نگار با صدایی بلند و بغض کرده گفت:

ـ خداحافظ.

در را باز کرد و به سمت حیاط فرار کرد.

وقتی به خانه رسید، حنانه، خاله پری و عمو محمد به خانه مادر جون آمده بودند. نگار سعی کرد خود را خوش حال نشان دهد.

ـ سلام همگی، خوبید؟

همگی سلام کردند، حنانه با دهان پر گفت:

ـ کجا بودی؟

خاله پری اخم کرد و با تشر گفت:

ـ حنانه.

حنانه دستش را روی دهانش گذاشت و باز هم با همان دهان پر گفت:

ـ چشم، من دیگه با دهن پر حرف نمی‌زنم.

خاله پری پوفی کرد و گفت:

ـ استغفرالله.


romangram.com | @romangram_com