#بد_خون_پارت_48
امیر لیوانش را روی میز گذاشت و دستی روی لبش کشید.
ـ اونجا یک مسافر خونه هست. صاحبش یه پیرزنه، اونجا کسی کاری به کارت نداره، تو و یک پرستار دیگه اونجایید.
نگار گفت:
ـ توی یک اتاقیم؟
امیر سری تکان داد.
ـ نمیدونم؛ اگه میخوای اونجا میتونی اتاقت رو عوض کنی.
نگار که این رفتار امیر به او برخورده بود، از جایش بلند شد.
ـ خداحافظ.
امیر همانطور که نشسته بود، نگاهش کرد. نگار بغض کرده تند تند پلهها را پایین رفت. هرچه گشت پالتوش را پیدا نکرد، در حالی که گریه میکرد سمت امیر برگشت، روی پلهها ایستاده بود.
ـ پالتوی من کجاست؟
امیر با انگشتش به کمد دیواری توی سالن اشاره کرد، نگار در کمد دیواری را باز کرد، پالتویش را برداشت و پوشید، دستش به دستگیره در رسید که امیر بازویش را چنگ زد، نگار با حرص گفت:
ـ دست به من نزن ولم کن.
امیر ولش کرد و گفت:
ـ نمیخوای خداحافظی کنی؟
نگار آب بینیاش را بالا کشید.
ـ من خداحافظی کردم.
امیر به نگار نزدیکتر شد.
ـ بری تا دو سه ماه دیگه همدیگه رو نمیبینیم.
نگار با پالتویش صورتش را پاک کرد.
romangram.com | @romangram_com