#بد_خون_پارت_50
صدای خنده مادر جون و عمو محمد بالا رفت، نگار گفت:
ـ من میرم بالا چمدونم رو چک کنم، میام چند دقیقه دیگه.
حنانه نیم خیز شد و از طرف میوه یک سیب و دو تا هلو برداشت.
ـ منم میام.
هر دو با هم بالا رفتند.
ـ نگفتی کجا بودی؟
نگار در حالی که دکمههای مانتویش را باز میکرد، گفت:
ـ رفتم پیش امیر.
حنانه زیپ ساک لباسهای نگار را باز کرد.
ـ خوب بهش اعتماد داریا.
نگار غر غر کنان گفت:
ـ باز نکن این رو، همهشون رو چیدم.
ـ لباس گرم بردار.
نگار چشمانش را چرخاند.
ـ منتظر گفتن تو بودم.
حنانه گفت:
ـ فردا منم بیام باهات؟
نگار مشکوک نگاهش کرد.
ـ دست و دلباز شدی از خوابت برای دیگران میبخشی!
romangram.com | @romangram_com