#بد_خون_پارت_34

توی یک راهرو بزرگ بود، کسی در راهرو نبود. راهرو پر از اتاق‌هایی با در قدیمی بود.

ـ کسی اینجا نیست؟

صدایش اکو شد. حس کرد دیوارهای اتاق در حال لرزش است. صدای جیغ از ته راهرو می‌آمد، نگار متوجه شد از دور چیزهایی شبیه به مورچه روی دیوار در حال دویدن به سمت او هستند، چشمانش را ریز کرد و بیشتر دقت کرد، آدم‌هایی با قیافه‌های زشت و دندان‌های نیش با چشمان قرمز در حال جیغ کشیدن داشتند، روی دیوار راه می‌رفتند و به سمت نگار می‌آمدند.

نگار از ترس جیغی کشید و شروع به دویدن کرد، نگاهی به پشت سرش کرد، در حال نزدیک شدن بودند. نگار سریع‌تر شروع به دویدن کرد. روبرویش امیر ایستاده بود، نگار خواست جیغ بکشد "امیر"؛ اما صدایش از حنجره‌اش بالا نمی‌آمد. امیر انگار او را دیده بود؛ چون دستش را برای به آغوش کشیدن نگار باز کرده بود، نگار در آغوشش فرو رفت و سرش به شانه‌ی امیر برخورد کرد و از خواب پرید. روی تختش با ضرب نشست، نفس نفس میزد و عرق کرده بود. پاهای لرزانش را از تخت پایین آورد و به سمت حمام رفت. لامپ را روشن کرد و وارد شد. در آینه حمام نگاهی به خود انداخت، چیزی نشده بود. شیر آب را باز کرد و مشتش را پر از آب کرد، زمانی که خواست آب را به صورتش بزند، صدای باز و بسته شدن پنجره آمد. نگار همانطور که مشتش پر از آب بود، خشکش زد. صدای شیر آب باز سکوت را می‌شکست. دست‌هایش می‌لرزید و باعث شد آب از بین شکاف دست‌هایش بریزد. شیر اآب را بست و بیرون رفت. چشم‌هایش گشاد شده بود و بیشتر و بلندتر از همیشه نفس می‌کشید. لامپ حمام را روشن گذاشت و بیرون آمد، چیز عجیبی در اتاق اتفاق نیفتاده بود، همه چیز مرتب بود. سرش را میان دستانش گرفت. اگر دیوانه میشد، مردم چه می‌گفتند؟ روی تختش دراز شد و هر دو پتویش را روی خودش انداخت، سردش شده بود. باز هم خواب دید؛ ولی نه خوابی شبیه خواب قبلی. خواب دید در حال عشقبازی با امیر است؛ ولی انگار نگار خودش دوست نداشت و کسی مجبورش می‌کرد، به امیر گفت:

ـ ولم کن، نمی‌خوام.

امیر بدون حرف نگار را ول کرد، نگار دوباره امیر نگاه کرد. کسی دوباره به سمت امیر هلش داد، نگار دستانش را دور گردن امیر حلقه کرد که امیر سرش را پایین آورد.

تمام دیشب را در خواب با عشق بازی با امیر گذرانده بود. استرس داشت، احساس گـ ـناه می‌کرد. خدا او را ببخشد؛ ولی لذت بخش بود. در دلش گفت چقدر احساس سبکی می‌کنی وقتی با کسی این کار را انجام دهی که محرم یا همسرت است، نه یک پسره غریبه. برای عوض شدن حالش، به سمت اسپیکرش رفت و روی آهنگ قدیمی سوسن به اسم دوست دارم پلی کرد، صدای سوسن بلند شد.

«دوست دارم میدونی، این کار دله گناهه من نیست، تقصیر دله...»

در حال آماده شدن برای رفتن به بیمارستان بود. لباس مرتبی پوشید و مقنعه بلندی سر کرد. در حالی که با آهنگ زمزمه می‌کرد، کیفش را برداشت.

«عشق تو نازنینم، شب گرد کوچه‌هام کرد، خوب میدونی فدات شم، عشقت باهام چه‌ها کرد...»

اسپیکر را خاموش کرد و بیرون رفت. مادر جون را بوسید . نگار می‌توانست پیاده برود، بیمارستان تقریبا نزدیک بود. نگار وارد بخش شد و به سمت میز پرستاری رفت.

ـ سلام.

پرستار جوان سر بلند کرد.

ـ سلام، بفرمایید؟

ـ من برای کلاس آموزشی اومدم.

پرستار متفکرانه نگاهی به نگار انداخت.

ـ از طرف کی اومدی؟

ـ آقای ایمانی.

پرستار لبخند دندان نمایی زد که دندان‌های فاصله‌دارش بیرون ریخت.

romangram.com | @romangram_com