#بد_خون_پارت_33
ـ خودمم.
ـ صدات چرا عوض شده؟
نگار صدایش را صاف کرد.
ـ نمیدونم.
ـ خیلی خب مهم نیست، فردا من نمیتونم بیام دنبالت با هم بریم بیمارستان، فردا اولین روز کلاستونه.
نگار تعجب کرد.
ـ کلاسمون؟
ـ آره فقط تو و یک دختر دیگه.
نگار خواست چیزی بگوید که صدای یک دختر خطاب به امیر خفهاش کرد.
ـ امیرعزیزم چرا نمیای؟
نگار سراپا گوش شد تا ببیند امیر چه میگوید:
ـ میام قربونت، تو برو. نگار؟
ـ من فردا خودم میرم کدوم بیمارستان؟
ـ بیمارستان...
نگار از قصد گفت:
ـ فکر کنم دلیل اینکه فردا نتونی بیای دنبالم مشخص شد.خداحافظ خوش بگذره.
ـ نگار.
نگذاشت حرف را تمام کند و قطع کرد، آخیشی گفت و روی تختش دراز کشید و دستانش را زیر سرش گذاشت. داشت از دست امیر خلاص میشد. سرش را توی بالشت گذاشت و از خوش حالی جیغ زد.
romangram.com | @romangram_com