#بد_خون_پارت_27
نگار از ترس مایع قرمز درون دهانش را قورت داد، برای لحظهای نفسش گرفت و درست نشست. با دستش به یقهاش چنگ زد که راه نفسش باز شد. نفسهای پی در پی و عمیق میکشید، سینهاش درد نمیکرد، همانطور که سینهاش به شدت بالا پایین میرفتی به امیر که خونسرد به او زل زده بود نگاه کرد. با صدایی بریده بریده گفت
ـ چی بود دادی به من خوردم؟
امیر ابرو راستش را بالا برد.
ـ یک معجون دارویی و محلی سوییسی از چیزهایی درست میشه که بهتره نگم.
بعد به صندلی تکیه داد و دستش را روی موهایش گذاشت. نگار هنوز در تعجب بود که چطور حالش خوب شده، با بغض رو به امیر گفت:
ـ بچه رو دیدی؟
امیر آرهای گفت، نگار عصبی شد. چرا اینقدر بیاحساس و ریلکس بود.
ـ منرو ببر خونه.
امیر درست نشست.
ـ چرا؟
چرا باید همیشه در زندگیاش جواب پس میداد.
ـ باید برم آزمایش خون بدم.
امیر چند بار اسم خون را زیر لب تکرار کرد.
ـ خون خوبه.
نگار عصبی نگاهش کرد.
ـ یعنی چی؟ خون چیش خوبه؟
امیر قهقهای وحشتناک زد.
ـ شوخی کردم.
romangram.com | @romangram_com