#بد_خون_پارت_28
و بعد دستش را روی لبش گذاشت و خندید
ـ چرا قراره آزمایش خون بدی؟
ـ کم خونی دارم.
امیر ناراحت گفت:
ـ چه بد.
ـ چیش بده دقیقا؟
امیر اخمی کرد.
ـ چته تو؟ از دست چی عصبانی هستی؟
نگار نگاهش نکرد.
ـ من رو همین سر کوچه پیاده کن، مامان جون میبینه.
ـ خب ببینه، مگه چه کار کردم، رسوندمت، بد کردم.
ـ بهش گفتم با حنانه رفتم بیرون.
پیاده شد، امیر لبخندی زوری زد.
ـ مواظب باش، بعدا مجبوری دروغهای بیشتری بگی.
و دو انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و به سمت نگار گرفت و رفت.
ـ دیوونهاست.
بعد به سمت خانه رفت.
دیشب اشتهایش به شکل عجیبی زیاد شده بود، به طوری که رژیم غذاییاش مهم نبود و تمام ماکارانی را خورد. در حال آماده شدن برای رفتن به آزمایشگاه بود. حنانه گفته بود عمو محمد برایش یک پراید به قول خودش درب و داغان گیر آورده که تا چند روز دیگر برود و سند بزند. نگار دیشب پیشنهاد امیر را به مادر جون گفت البته نگفت که امیر به خودش گفته، گفت به حنانه گفته است و مادر جون گفت که قبول کند؛ چون یک شغل دائمی است؛ ولی اعتباری به طراحی مد نیست، نگار هم به امیر پیام داد بود. پرستار از نگار خون گرفت و گفت که منتظر باشد. بعد از چند دقیقه صد ایش زد.
ـ خانم جواب آماده است.
romangram.com | @romangram_com