#بد_خون_پارت_25


ـ من میرم به یکی زنگ بزنم، منتظر باش میام.

نگار باشه‌ای گفت و به قامت کشیده امیر از پشت نگاه کرد.

نفس عمیقی کشید که دوباره قفسه سینه‌اش درد گرفت، ناله کوچکی کرد و سینه‌اش را فشار داد. صدای پیرزنی از پشت توجه نگار را جلب کرد.

ـ مادر حالت بده؟ شوهرت کجا رفت؟

نگار پوزخندی زد، چقدر خوب میشد این دوران شبیه دوران قدیم بود، حتما او دیگر با امیر قرار نمی‌گذاشت

ـ نه خوبم. رفت تلفنش رو جواب بده.

پیرزن بامزه نگاه چپ چپی به نگار انداخت.

ـ نذار شوهرت با این ماسماسک این‌قدر ور بره، بزنم به تخته قیافه هم داره یه بار دیدی نیست، رفته. اینا تجربه یک عمر زندگیه دخترم.

نگار در دل گفت، خدا نکنه امیر شوهرم باشه.

ـ مادر من می‌دونم کی بهش زنگ زده، یکی از دوستانش هستند.

پیرزن لبخندی زد.

ـ تازه عروسی؟

نگار هول کرد، باید چه می‌گفت.

ـ نه، یعنی بله

پیرزن سری تکان داد.

ـ بهم میاید، به پای هم پیرشید.

نگار با لبخند تشکری کرد و سر جایش درست نشست. در حال بازی کردن با انگشت‌هایش بود که صدای جیغ یک زن از آن طرف خیابان که یک پارک بود، بلند شد

ـ یا ابوالفضل، یا حسین، به دادم برسید. بچه‌ام مرد، بچه‌ام.


romangram.com | @romangram_com