#بد_خون_پارت_24

نگار یکه خورد، امیر به مادرش گفته بود که با نگار آشنا شده و با او قرار می‌گذارد، به نظرش ناشایست بود.

ـ می‌تونم ببینم؟

امیر اوهومی کرد و گوشی‌اش را از جیب اورکتش درآورد، گوشی را در دست گرفت و به طرف صندلی کنار نگار رفت. نگار متعجب خود را بیشتر و بیشتر جمع کرد، امیر به نظر خیلی راحت بود. کاش دستش را نمی‌گرفت تا امیر احساس راحتی نمی‌کرد. امیر صندلیش را به نگار نزدیک‌تر کرد و گوشی‌اش را جلوی نگار گرفت.

ـ این مامانمه.

نگار به زن درون گوشی که لبخند ملیحی زده بود نگاه کرد، شبیه امیر بود. نگار که به خاطر نزدیکی زیاد امیر معذب بود، لبخندی اجباری زد.

ـ خیلی خوشحالم واسه‌ت که تونستی مامانت رو پیدا کنی.

نگار حتی نمی‌توانست جا به جا شود، جا به جا شدنش مساوی بود با برخورد کردن به امیر. امیر لبخندی زد

ـ میدونی خیلی خوبه که یهویی مامان دار بشی، جمعیت خانواده مادریم زیاده. 4 تا خاله و 3 تا دایی دارم.

ابروهای نگار بالا رفت.

ـ بچه‌هاشون بزرگ هستند؟

امیر هومی کرد.

ـ بیشترشون دختر دارن؛ ولی آره، بزرگ هستن.

دستش را دور نگار پیچید و به نگار خیره شد. کم کم نگاهش پایین آمد و به سمت گردن نگار کشیده شد، سیبک گلویش تکان خورد. نگار خود را با خوردن آش سر گرم کرده بود؛ ولی در حال عرق کردن بود. که صدای امیر باعث تعجبش شد.

ـ خیلی خوش مزه‌است.

نگار به طرفش برگشت که امیر نگاهش را از روی گردن نگار گرفت. نگار تند پرسید:

ـ چی خوشمزه‌است؟

امیر پوزخندی زد.

ـ آش رو میگم.

نگار خجالت کشید. امیر با ضرب بلند شد.

romangram.com | @romangram_com