#بد_خون_پارت_20
خدا او را ببخشید به خاطر دروغش و همینطور هم امیر را لعنت کند که باعث بانی میشد دروغ بگوید، مادر جون چشم غرهای رفت.
ـ بیا یه چیزی بخور. حنانه جون خسیسه دیگه.
به طرف آشپزخان رفت، میدانست مادر جون باور نکرده است. زمانی که یکم ماکارانی به دهان برد حالش بهم خورد و غذایش را نخورد. یواشکی قرصهایش را خرد و به تاکسی زنگ زد و درخواست تاکسی کرد. زمانی که در تاکسی بود آینه جیبی کوچکش را درآورد و نگاهی به صورتش انداخت با دیدن ابروهایش پوفی کشید. از نظر قیافه و ژنتیک کاملا شبیه پدرش بود، سفید بود با موها و ابروهای بور. نگار همیشه کرمهای تیره میزد و موها و ابروهایش را هم رنگ مشکی میگذاشت. خوشبختانه چشمانش رنگی نبود که باعث شود افراد به رنگ پوست و موهایش شک کنند؛ اما الان ریشه ابروهایش بور شده بود و بالای ابروهایش مشکی. خط ابروی مشکیاش را برداشت و خواست توی ابرویش بکشد که ماشین روی دست انداز رفت و باعث شد خط ابرو روی صورتش کشیده شود. نگار با نفسهای عمیق و عصبانی نگاهی از آینه به راننده انداخت که راننده لبخند شرمگینی زد. بی خیال ابروهایش شد و صورتش را پاک کرد.
ـ بفرمایید رسیدیم.
نگار پیاده شد و پول را حساب کرد. وارد پارک شد، تقریبا شلوغ بود. پیدا کردن امیر کار سختی بود. کسی دست روی شانهاش گذاشت، برگشت و با قیافهی جذاب امیر رو به رو شد.
ـ سلام.
امیر لبخندی زد و دست نگار را در دستش فشرد.
ـ توی دیدار سوم نشون دادید، وقت شناس نیستید.
نگار لبخندی زد، اگر او از دیر کردن بدش میآمد از این به بعد دیر میکرد تا امیر دست از سرش بردارد.
ـ ببخشید دیگه، دیر شد.
به زور دستش را از دست امیر کشید که قفسه سینهاش درد گرفت. امیر اخمی کرد مثل اینکه ناراحت شده بود، به چشمان درشت و سیاه نگار نگاه کرد.
ـ میذاشتی خودم میاومدم دنبالت.
نگار از لحن خودمانی امیر متعجب شد و نگاهش کرد. امیر لبخندی به نگار زد و خواست دست نگار را در دست بگیرد که نگار دستش را عقب برد، امیر چشمانش را بالا آورد و به چشمان نگار نگاه کرد، کمرش را راست کرد و دستی به صورتش کشید و پوفی کرد.
ـ ببین میخوام کم کم رابطهمون جدی بشه، یعنی یک چیزی بیشتر از یه رابطهی معمولی، متوجهی چی میگم؟
نگار فقط سری تکان داد، امیر بازویش را به طرف نگار گرفت. انتخاب برای نگار سخت بود، تا حالا بازوی هیچ پسری را نگرفته بود. با رد شدن سریع یک موتوری جوان از پشت نگار، نگار ترسیده به امیر نزدیکتر شد. امیر لبخندی زد.
ـ نترس، تنها نیومدی که، با من اومدی.
نگار خیلی آرام دستش را دور بازوی امیر حلقه کرد، بازویش سفت بود. هیکل بدن سازی نداشت، خوش تیپ بود و این یکی دیگر از شاخصهای مثبت امیر بود.
ـ خب نگارخانم؛ اگه موافق باشی بریم توی خیابون قدم بزنیم، یه مغازه آش هست، آشهاش حرف نداره، نظرت؟
نگار با شنیدن اسم آش گرسنهاش شد.
romangram.com | @romangram_com