#بد_خون_پارت_19
با صدای سر و صدا چشمانش را باز کرد. خواست داد بزند مگه نمیفهمی من خوابم این همه سر و صدا واسه چیه؟ ولی با دیدن لامپ روشن بالای سرش سریع از جایش بلند شد، نگاهی به پنجره کرد، غروب شده بود. سرش را به طرف آشپزخانه برد، مادر بزرگش در حال آشپزی بود، همان لحظه مادر بزرگش به طرف حال برگشت که نگار سریع دراز شد، اگر مادر بزرگش میفهمید که صبح بیرون رفته سوال پیچش میکرد، سرش را زیر پتو برد. با به یاد آوردن اینکه با امیر قرار دارد، زیر پتو محکم به پیشانیاش زد. بعد از فکر کردن، گوشیاش را از جیب شلوارش درآورد و شماره خانه را گرفت. صدای تلفن بلند شد و صدای پای مادر جون به آن طرف خانه به نگار فهماند، فرار کن و به اتاقت برو، سریع از زیر پتو درآمد و بدو بدو خود را به پله ها رساند. صدای الو الوی مادر بزرگش هنوز میآمد. به اتاقش که رسید شمارهی امیر را گرفت، جواب نمیداد، گوشی را خاموش کرد و به اتاقش رفت، لباسش را درآورد و به حمام رفت. تیشرت را که زیر پالتوی مشکیاش پوشیده بود را درآورد و در سبد لباسهای چرک انداخت، کش مویش را هم باز کرد و دستی در موهایش کشید. با صدای شنیدن زنگ گوشیاش سریع سرش را شست و حوله را دور خود پیچید و بیرون آمد، گوشیاش چند دقیقه ای بود که زنگ نمیزد، موهایش را خشک کرد، که دوباره صدای گوشیاش بلند شد، سریع سراغ گوشیاش رفت با دیدن اسم امیر گوشی را برداشت.
ـ الو.
ـ سلام، ببخشید من نتونستم گوشی رو بردارم، آمادهاید؟
ـ سلام، نه،یعنی بله.
امیر خندهای کرد.
ـ بالاخره آماده هستید یا نه؟
نگار به خاطر حرف زدنش خود را سرزنش کرد.
ـ ببخشید من منظورم این بود که اگه میشه رستوران نریم، یکم قدم بزنیم.
ـ چشم، من تا یک ساعت دیگه اونجام.
نگار این پا و اون پایی کرد، نمیخواست دیگر آبرویش پیش مامان جون برود، نمیخواست دروغ بگوید. تند تند جواب داد.
ـ شما برید پارک... من خودم میام.
امیر خواست حرفی بزند که نگار گوشی را قطع کرد.
پوفی کرد و در آینه به خود خیره شد، رنگش پریده بود، از گرسنگی بیحال بود، سعی کرد زیادی به خود نرسد؛ چون اگر رابطهشان جدی میشد، نمیتوانست آنقدر به خود برسد. به جای مانتو کتی پالتو اسکیمویی پوشید، به جای کفش پاشنه بلند نیم بوت و به جای شلوار پارچهای شلوار لی پوشید، آرایشش را هم کمتر میکرد. حال جواب مادرجون را چه میداد. به قول حنانه پاهایش از ضعف در یک دیگر پیچ میخوردند، قرصهایش را برداشت و پایین رفت. باز هم جلو چشمانش سیاهی رفت، دستش را از دیوار گرفت و چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد. با صدای مادر جون وحشت زده از جا پرید.
ـ دختر تو کجایی؟ یک ساعته دارم دنبالت میگردم؟ کجا غیبت زد؟
نگار به چهرهی عصبانی مادر جون نگاه کرد و با انگشت اشاره به بالا اشاره کرد، مادر جون عصبیتر گفت:
ـ تا ساعت 7 که خواب بودی، یهو غیبت زده رفتی بالا، الانم با این قیافه برگشتی، معتاد شدی؟
نگار خندهاش گرفته بود؛ اما وقتی میخندید قفسه سینهاش درد میگرفت، جلوی خندهاش را گرفت.
ـ مامان جون به خدا با حنانه دارم میرم بیرون، یه مشکلی پیش اومده با هم حلش کنیم.
romangram.com | @romangram_com