#بد_خون_پارت_18

ـ می‌تونم بپرسم شما چه کاره هستید؟

که صدای مادر جون بلند شد:

ـ نگار؟ داری با کی حرف میزنی این وقت شب.

ـ فکر نکنم بتونید این وقت شب حرف بزنید، فرداحتما میام دنبالتون یه پیشنهاد خوب براتون دارم.

تلفن را قطع کرد. دوباره مادر جون داد زد:

ـ نگار؟ گفتم با کی حرف می‌زنی؟

نگار خنده‌اش گرفته بود.

ـ هیچی مامان جون، صدای تلویزیون بود.

ـ به من دروغ نگو نگار.

نگار با صدای بلند خندید، تلویزیون را خاموش کرد و به طرف بالشتش که روی زمین کنار مبل افتاده بود، رفت. آن را برداشت، که چیز براقی را زیر مبل دید، خم شد و آن را برداشت. یک انگشتر زیبا و اما عجیب غریب و خیلی بزرگ بود. نگار ابروهایش بالا رفت. سنگ انگشتر متشکل از رنگ‌هایی بود که نگار در عمرش آن‌ها را ندیده بود و نمی‌دانست اسم رنگ‌های روی سنگ انگشتر چیست. انگشتر را وارد انگشت وسط دست چپش کرد،نگاهی به آن انداخت. حس کرد رنگ‌ها روی انگشتر در حال حرکت هستند، که باعث شد، سرش گیج برود. روی زمین افتاد. بدنش بی حس بود و نمی‌توانست؛ حتی انگشت کوچک پایش را تکان دهد. هر کاری کرد نتوانست از جا برخیزد. نگاهی به میز کنارش انداخت. هرچه می‌کرد نمی‌توانست دستش را به میز برساند. دردش می‌آمد. انگار یکی دست و پایش را سفت بسته بود. تمام قدرتش را جمع کرد. از درد حس می‌کرد الان چشم‌هایش از کاسه در می‌آید. حتی توان ناله کردن را هم نداشت. در حالی که گریه می‌کرد دستش را بیشتر کشید. با گرمی چیزی روی لب‌هایش فهمید از فشار و درد از بینی‌اش خون آمده. در حالی که نفس نفس میزد دستش به لبه میز رسید. در حال جان دادن بود. هر کاری می‌کرد که صدا از گلویش خارج شود، نمی‌توانست و فقط دهانش باز و بسته میشد که خون بینی‌اش وارد دهانش میشد. با گرفتن لبه‌ی میز امید و نیروی بیشتری پیدا کرده بود. به هر قیمتی بود دست راستش را هم به میز رساند و خود را بالا کشید که شدت خون ریزی بینی‌اش بیشتر شد. پاهایش تکان نمی‌خورد. نگار نگاهی به انگشتر انداخت. باید هر طور که شده بود، انگشتر را از دستش درمی‌آورد. نمی‌توانست سرش را تکان دهند و فقط با چشمانش به دنبال وسیله‌ای برای درآوردن انگشتر بود. نگاهی به لبه میز مستطیل شکل انداخت. دستش را کشید و انگشت وسط دست راستش را لبه‌ی میز گذاشت و دستش را کشید به خاطر بر خورد انگشتر به لبه میز انگشتر از دستش درآمد؛ ولی به قیمت اینکه پوست دستش رفته بود. نگار نفس نفس میزد. بدنش جان گرفته بود. دستش را به بینی‌اش رساند و پایین آورد، دستش قرمز از خون بود. حالش بهم خورد و خود را کشان کشان به سمت دسشویی برد در را که باز کرد جای رد خون بین انگشتانش روی در ماند. حالش بهم خورد و بالا آورد آن هم خون! انگار یکی شکمش را از تو بریده بود که خون بالا می‌آورد. آخر سر به خاطر از دست دادن زیادی خون بی‌جان روی زمین افتاد.

با سر درد زیادی چشمانش را باز کرد و دوباره بست. دهانش مزه آهن می‌داد. چند بار پشت سر هم آب دهانش را قورت داد. حس می‌کرد چیزی روی دست‌هایش ریخته شده و الان خشک شده است، این حس را روی صورتش هم داشت. دوباره چشمانش را باز کرد. اطرافش را نگاه کرد. در دستشویی باز بود و او هم در دستشویی بود، شیر آب هم باز بود. ناله‌ای کرد. قفسه سینه‌اش درد می‌کرد. دستش را از دیوار گرفت و بلند شد. چشمش به خون خشک شده روی موزاییک افتاد و متوجه شد که دیشب چه بلایی سرش آمده است. خون زیادی از دست داده بود. سرپا ایستاد، قدم اول را که برداشت، سرش گیج رفت و خواست بیفتد، که دستش را به لبه روشویی بند کرد. شیر آب را بست و در را باز کرد، نگاهی به در انداخت، جای انگشت‌های خونی‌اش روی در جا مانده بود. پرده را کشید، هوا کم کم داشت روشن میشد، سرش درد می‌کرد. نگاهی به دستشویی کثیف از خون کرد، باید تا مادربزرگش نفهمیده بود، آنجا را تمیز می‌کرد. بعد از تمیز کردن دستشویی، تصمیم گرفت به داروخانه برود و یک بسته قرص آهن و ویتامین بگیرد، به خاطر از دست دادن خون زیاد و همین‌طور به خاطر داشتن کم خونی امکان داشت، برایش مشکل پیش بیاید. به اتاقش رفت لباس پوشید. کوچه تقریبا خلوت بود و هوا خیلی سردتر شده بود، همین‌طور هم قطره قطره باران می‌بارید، کاش پول داشت و می‌توانست یک ماشین درب و داغان بخرد. حتما به حنانه می‌گفت که به عمو محمد بگوید، برایش یک ماشین دست و پا کند. به سمت داروخانه‌ی شبانه روزی رفت. وارد شد و به سمت پیشخوان رفت، یک خانم سرش را روی میز و خوابش برده بود. صدایش را صاف کرد.

ـ خانم، ببخشید.

زن بیچاره از خواب پرید و دستی به صورتش کشید.

ـ بفرمایید.

فقط یک چشمش را باز کرد.

ـ ببخشید من یک بسته قرص آهن و ویتامین می‌خوام.

زن خمیازه‌ای کشید و بلند شد، دمپایی‌هایش را پوشید و لخ لخ کنان به سمت به سمت قفسه قرص‌ها رفت.

ـ بفرمایید.

بعد نگاهی به نگار کرد و صورتش را جمع کرد. به نگار برخورده بود، پول را حساب کرد و بیرون آمد. آینه کوچش را از کیفش بیرون آورد و صورتش را چک کرد، یک لکه خون خشک شده روی گونه‌اش بود. نوک انگشتش را با زبان خیس کرد و روی آن لکه‌ی خون کشید، تمیز شد. وقتی به خانه رسید به خاطر سرما، گرسنگی و از دست دادن خون زیاد دست و پاهایش می‌لرزید. وارد خانه که شد، کنار در سر خورد. این چه بلایی بود که سرش آمده بود، اصلا چطور میشد که از دست این اتفاقات شانه خالی کند، توی این دنیا آزارش به مورچه هم نرسیده بود، این همه بدختی از کجا داشت سر در می‌آورد. روی مبل ولو شد و با همان لباس‌های بیرونش خوابید، حتی یادش رفته بود قرص‌ها را بخورد.

romangram.com | @romangram_com