#بد_خون_پارت_17
ـ بله.
صدای نفسهای امیر از پشت تلفن میآمد.
ـ سلام،خوب هستید؟ میتونید صحبت کنید.
نگار چشمهایش را روی هم فشرد.
ـ ممنونم شما خوب هستنید؟ بله میتونم، کاری دارید؟مادر خوب هستند؟
مادر را به تمسخر گفت.
ـ ممنونم سلام میرسونند، چرا درخواست فردا شبم رو رد کردید؟
نگار "به تو چه"ای زیر لب گفت.
ـ چیزی گفتید؟
نگار دهانش باز ماند،چگونه شنیده بود!
ـ نه من که چیزی نگفتم.
حس کرد امیر پوزخندی زده.
ـ فردا شب منتظرم.
نگار داشت در دلش امیر را کتک میزد.
ـ چرا همهش باید شب با هم قرار بگذاریم؟ فردا عصر.
حس کرد امیر هول شد.
ـ نه، چیزه، من نمیتونم صبحها تا بعدازظهر سرکارم و فقط شبها بی کار هستم.
نگار میخواست جیغ بزند. با لحنی تند گفت:
romangram.com | @romangram_com