#بد_خون_پارت_16

ـ آفرین آشپزیت خوبه.

این صدای حنانه بود، که داشت ظرفش را در سینک می‌گذاشت. حنانه خواست دستکش بپوشد که ظرف‌ها را بشوید که نگار با پاهای لرزان بلند شد.

ـ تو چای دم کن من می‌شورم.

حنانه از خدا خواسته شانه‌ای بالا انداخت.

ـ باشه.

توی کتری آب ریخت و نگار را تنها گذاشت.

این‌قدر فکرش درگیر آن چشمان قرمز بود که دوتا لیوان دسته دار فرانسوی را شکاند. آخر سر هم دست خودش را با چاقوی میوه خوری برید. بعد از اینکه خاله و حنانه رفتند نگار به بهانه دیدن فیلم پتو و بالشتش را پایین آورد، روی کاناپه جلوی تلوزیون دراز کشید.تلوزیون را روشن کرد، صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. به طرف گوشی رفت. با دیدن اسم امیر لب‌هایش را به طرف سمت راست برد و ابرو هایش بالا رفت . برایش نوشته:

ـ سلام. اگه تونستی جواب بده.

نگاهی به ساعت گوشیش انداخت ساعت دوازده و نیم شب بود، احتمالا کار مهمی داشت. نگار تند تند دستانش را روی گوشی به حرکت در آورد.

_سلام، کاری داشتید؟

نگاهی به اسم امیر کرد، زیرش نوشته شده بود، تایپینگ و سه نقطه. روی عکس پرفایلش ضربه زد و وارد عکس‌های پرفایلش شد. پسر خیلی جذابی بود، صورت کشیده‌ای داشت و بیشتر از همه چشمان آبی‌اش آدم را جذب می‌کرد، اصلا شبیه ایرانی‌ها نبود. امیر جواب داد.

ـ خیلی ازت معذرت می‌خوام واقعا. اون شب که گذاشتم رفتم به من زنگ زده شد که مادرم پیدا شده، خیلی متاسفم. این چند روز هم با مادرم گذروندم. می‌تونم فردا ببینمت.

نگار پوزخندی زد. بلاخره مادرش را پیدا کرده بود. شاید این طور دست از سرش بردارد.

ـ نه مشکلی نیست، من که اعتراضی نداشتم. فکر نکنم بتونیم همو ببینیم.

پیام را ارسال کرد و دو تیک زده شد.

ـ کار خیلی مهمی دارم باهات خودم میام.

نگار فکر کرد کمی ناز کردن بد نیست.

ـ ممنونم نمی‌تونم.

گوشی‌اش را خاموش کرد، روی میز گذاشت. به سمت تلوزیون برگشت و شبکه‌ها را عوض می‌کرد. ویبره گوشی اش بلند شد، شماره امیر روی گوشی افتاد. دست دست کرد که آن را بردارد یا نه که گوشی قطع شد، پوفی کشید. دوباره زنگ زد، گوشی‌اش را برداشت و تلفن سبز را لمس کرد.

romangram.com | @romangram_com