#بد_خون_پارت_13
ـ چشم یادم میمونه. از شمسی جون چه خبر؟
مادر جون در حالی که داشت با چهرهای درهم از درد کمرش روی صندلی مینشست، گفت:
ـ والّا هیچی حرفهای همیشگی. نوهاش زن گرفته.
نگار دستهایش را شست و با مانتو خشک کرد.
ـ حمید رو میگی؟ بیچاره پیر بود دیگه!
مادر جون اخم کرد.
ـ غیبت نکن. چرا داری اینقدر دیر غذا میپزی؟
نگار گوشت چرخ کرده را به پیازها اضافه کرد و آن را تفت زد.
ـ والّا یه سر رفتم خرید، یه تاپ گرفتم، اوناهاش توی اون پلاستیک. بعد رفتم تولیدی واسه یه تولیدی توی مشهد طرح زدم. خوشش اومد، گفت:«بیا قرارداد ببندیم»، گفتم:«باید فکر کنم.»
مادر جون با لبخند تاپ را جلوی صورتش گرفته بود.
ـ قشنگه مادر، به خوشی بپوشی. اگه بهت پیشنهاد داده٬ قبول کن. تو خونه بمونی تنبل میشی.
نگار سری تکان داد و گفت:
ـ به خالهاینا زنگ زدی؟
ـ آره مادر.
مادر جون پا شد و رفت. نگار رب و آب را هم به گوشت اضافه کرد و در آن را بست تا بپزد. ورقهای لازانیا را با آب و روغن در دیگ گذاشت. سرش را در فریزر فرو کرد، قربان مادر بزرگش، همیشه کلی چیز فریز میکرد برای روز مبادا. مثل گوجه، هویج، تره، آب مرغ و ... نگار چند بسته درآورد، و آنها را در دیگ گذاشت. کمرش را صاف کرد و به اتاقش رفت یه کارد میوه خوری در جیب مانتویش گذاشت و به بالا رفت. آهسته در اتاقش را باز کرد و سرکی در اتاقش کشید، با تعجب دید اتاقش مرتب است، دلش در هم پیچید، عرق کرده بود، کامل وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. همه چیز مرتب بود، همه چیز. سریع لباسهایش را با یک ساپورت و شومیز عوض کرد و به پایین آمد. وارد آشپزخانه شد. در دیگ سوپ را باز کرد که بخارش بیرون آمد و او سرش را به عقب برد تا بخار به صورتش برخورد نکند. با ملاقه سوپ را هم زد و به سر وقت لازانیا رفت، لازانیا را آماده کرد و در فر گذاشت که صدای آیفون آمد. نگار داد زد:
ـ مامان جون اومدند.
در را باز کرد. جلوی آینه خودش را مرتب کرد و در ورودی را باز کرد. میدانست عمو محمد امشب به سالن فوتبال میرود و نمیتواند برای شام به آنها ملحق شود. اول خاله پری وارد شد، نگار را در آغوش کشید.
ـ سلام خاله جون دلتنگت بودم.
romangram.com | @romangram_com