#بد_خون_پارت_12
مریم از خوش حالی جیغی کشید.
- جون من؟
نگار خندید.
- یه کاغذ، مداد، پاک کن و تراش به من بده.
به نظر مریم موهبت بزرگی بود؛ چون باعث شده بود، او تا ساعت هفت و نیم در تولیدی بماند و دو تا طرح را سر هم کند. آخر سر هم که عکسشان را برای تولیدی مشهد فرستادند، آن زن پشت تلفن معلوم نبود، میخواهد چه بلایی از خوشی بر سر خود بیاورد، گفته بود که اگر بتواند با تولیدی مشهد قرار داد ببندد، نگار گفته بود باید فکر کند. نگار با ترس و لرز کلید را در قفل در چرخاند و وارد حیاط شد. اتفاقی نیفتاده بود. مامان جون هم هنوز نیامده بود. سریع وارد حیاط شد و در را بست. بدو بدو به طرف خانه رفت. داشت یخ میزد. در خانه را محتاطانه باز کرد و وارد شد. کمی دیرش شده بود؛ چون میخواست سوپ بپزد، توی این سرما میچسبید. وسایلش را توی آشپزخانه برد و روی میز گذاشت، که تلفن خانه زنگ زد. پوفی کرد و میز را دور زد و به طرف تلفن رفت، تلفن را برداشت و شماره را خواند. لب زیرینش را به معنای تعجب بیرون آورد و تلفن را جواب داد.
ـ الو.
ـ نگار.
یک لحظه شوکه شد. او حتی شماره مادرش را هم بلد نبود. دستانش شروع به لرزیدن کرد، مثل تمام وقتهایی که استرس داشت.
ـ چی میخوای؟ چرا زنگ زدی؟
مادر نگار از پشت تلفن پوفی کرد و با خشم گفت:
ـ من اگه از تو مواظبت نکردم؛ ولی 9 ما تورو توی شکمم این ور و اون ور بردم، یک سال شیر دادم، تر و خشک کردم، با تو بچگی کردم. یادت دادم چهار دست و پا راه بری، کی شب تا صبح پای تو بیدار مونده؟ مامان جون یا خاله پری؟ این رفتار تو با من درست نیست.
صدای گریهی مادر نگار از پشت تلفن بالا رفت. نگار به نظر در برابر مادرش اصلن منطقی نبود.
ـ تو چطور تونستی بدون من غذا بخوری؟ مسافرت بری؟ بچهی کس دیگهای رو بزرگ کنی؟ چطور میخوابیدی؟ من شبها کنار مامان جون گریه میکردم که بچهها مسخرهام میکنند که مامان و بابا ندارم؛ ولی تو روزها دنبال سیسمونی واسه پسرت میگشتی، من و تو از هم خیلی دوریم، خیلی بهم جوش نمیخوریم؛ اگه میگی خاله پری کاری واسهم نکرده از حرص تو بهش میگم مامان پری؛ چون بیشتر از تو واسهم مادری کرده... دیگه بهم زنگ نزن.
حتی دوست نداشت به خاطر مادرش گریه کند. اشکها در چشمش قل قل میکردند؛ ولی اجازه نداد سر ریز شوند. به طرف آشپزخانه رفت. شروع به خورد کردن پیازها کرد و در آن حین به خود اجازه داد، بگرید. صدای مامان جون از پشت سر آمد.
ـ نگار داری گریه میکنی؟
نگار وحشت زده به پشت برگشت.
ـ نه دارم پیاز خورد میکنم.
مادر جون که انگار باورش نشده بود، نگاهی به دستهای نگار کرد.
ـ مادر کور کردی خودت رو که. اگه میخوای چشمهات نسوزه پیاز رو زیر آب پوست بکن.
romangram.com | @romangram_com