#بد_خون_پارت_11


نگار به خود آمد، چه چیزی بهتر از یک خبر خوب؟

- بگو می‌شنوم.

- ببین نگار! نمی‌ذارم بری‌ها، ناهارتم گردن من.

نگار فکر کرد که مریم دوباره چه خوابی برایش دیده است.

- یا خدا! بگو ببینم چی شده؟

- ببین نگار! یه تولیدی توی مشهد به من زنگ زد و گفت که از طرح مدل مانتوها خوشش اومده، گفت که به طراحتون بگید که چیزه...

نگار لبخندی زد.

- چیه؟

- که تا آخر هفته اگه می‌تونه واسه ما چهار تا طرح یا دو تا طرح بزنه و بفرسته.

نگار عصبی به مریم نگاه کرد، مثلا یک ماه مرخصی گرفته بود. او روی کارهایش خیلی حساس بود و ساعت‌ها طول می‌کشید تا طرحی را تمام کند.

- اون وقت تو هم قبول کردی؟

مریم جلوی نگار روی دو پایش نشست و گفت:

- قربونت برم، دو تا طرحه! همین الان یه چیزی سرهم کن بکش. ببین گفته دو برابر پول میده، هفتاد تو سی من!

نگار متعجب نگاهش کرد.

- همین الان؟ نمی‌تونم!

- فداتشم الهی! می‌تونی، تو رو ارواح بابات، تو رو جون مامان جونت، تو رو جون خاله پری!

نگار خنده‌اش گرفته بود، بیچاره برای دوتا نقاشی چه‌ ها که نمی‌کرد.

- ببین می‌کشم، فقط رنگ گردن خودشون!


romangram.com | @romangram_com