#بد_خون_پارت_10

دختر فروشنده دلش به حال نگار سوخت. تاپ را در نایلون گذاشت و به دست نگار داد. نگار نایلون را گرفت و به طرف در رفت.

- خانم ببخشید!

نگار برگشت و سوالی نگاهش کرد، دختر خجالت‌زده نگاهش کرد.

- پول تاپ رو حساب نکردید.

نگار داشت از خجالت آب می‌شد، با قدم‌های بلند خود را به میز فروشنده رساند.

- بله! بله! اشتباه شد، ببخشید.

و کارت اعتباریش را به فروشنده داد. دختر در حالی که کارت را در کارت خوان می‌کشید گفت:

- شما حالتون خوبه؟

- بله خوبم.

دختر رسید و کارت را به نگار داد و نگار حتی تخفیف هم نگرفت و از مغازه بیرون رفت. نگاهی به مردم دور و برش انداخت، همه آنها تقریباً آرام بودند و انگار مصیبت سر تا پای او را گرفته بود. نزدیک تولیدی مریم شده بود که صدایی دوباره در گوشش طنین انداخت.

- خون توی رگ‌هات رو حس می‌کنم.

نگار با شنیدن این صدا آبرو را کنار گذاشت و شروع به دویدن در پیاده‌رو کرد. بگذار بگویند او دیوانه است. همه مردم با تعجب او را نگاه می‌کردند و بعضی‌ها هم چیزی به او می‌گفتند. تا تولیدی مریم فقط دوید، به در تولیدی که رسید، دستش را روی زانو‌هایش گذاشت و خم شد، نفس نفس می‌زد. دستش را روی زنگ گذاشت و شروع به فشار دادن آن کرد. صدای مریم از پشت آیفن بلند شد.

- چه خبرته؟

در با صدای تیکی باز شد. نگار سعی کرد آرامش خود را حفظ کند؛ اما به خاطر مسافتی که دویده بود، نفسش به شماره افتاده بود. از پله‌ها بالا رفت و در را باز کرد. مریم پشتش به در بود و با صدای در به سمت نگار برگشت و گفت:

ـ مگه... اِ ! نگار تویی؟ این چه طرز زنگ زدنه؟ ولی بازم خدا رو شکر که اومدی، کارت داشتم.

دست نگار را کشید و روی صندلی نشاند. مریم جلوی نگار چای و پولکی گذاشت.

- بخور چای تازه‌ دَمه، می‌خواستم یه چیزی بگم.

نگار در حالی که یک تکه از پولکی را به دهان می‌گذاشت، فقط پلک زد.

- خوبی تو؟ میگم یه خبر خوب برات دارم!

romangram.com | @romangram_com