#بچه_مثبت_پارت_83
- اما مليسا جان ما اين سفر رو به خاطر تو و آرشام ترتيب داديم.
با حرص گفتم:
- شما لطف کرديد اما واقعا نمي تونم دل دوستام رو بشکنم.
- پس خود به خود رفتن ما هم منتفيه.
به سمت آرشام که بعد از گفتن اين حرف با پوزخند نگام مي کرد برگشتم و گفتم:
- هر جور راحتيد.
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم.
قيافه ي مامان جوري بود که کارد مي زدي خونش درنمي اومد. هنوز دو دقيقه نبود که توي اتاقم نشسته بودم که دو تا تقه به در خورد و بعد صداي آرشام که گفت:
- اجازه هست؟
- بفرماييد.
وارد اتاق شد و کنارم روي تخت نشست.
بي مقدمه گفت:
- چرا از من بدت مياد؟
به صورت در همش نگاه کردم و گفتم:
- اين طوريا نيست.
- پس چطورياس؟
- راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نيستي، من کلا با ازدواج مخالفم، چه برسه تو اين سن و سال. من هنوز بچه ام.
- قبول؛ اما قرار شد بهم فرصت بدي. تو ازم فرار مي کني.
- حوصله مسخره بازي رو ندارم.
romangram.com | @romangram_com