#بچه_مثبت_پارت_82


- واي مامان چرا الان داري بهم مي گي؟

مامان چشماش رو ريز کرد و گفت:

- چطور مگه؟

-از طرف دانشگاه دارم مي رم اردوي چند روزه.

آرشام سريع گفت:

- کجا؟

به تو چه پسره پررو؟ حالا چي بگم؟ يهو ياد حرفاي مائده افتادم و گفتم:

- مشهد.

از اين ور اون ور صداي کجا گفتن بلند شد. با اعتماد به نفس خاصي پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و گفتم:

- مشهد ديگه.

مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود، سريع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

- خيلي خوب حالا هر جا، فردا کنسلش کن.

- نميشه، چون من به دوستام قول دادم.

مامان انگار زمان و مکان از دستش در رفت، چون مهلقا و بقيه رو فراموش کرد و رو به من با صداي بلندي گفت:

- شما خيلي بيجا کرديد.

- مامان چرا زور مي گي؟ نمي تونم بيام چون نمي خوام بيام.

- تو ...

مهلقا بين حرفاي مامان پريد و گفت:


romangram.com | @romangram_com