#بچه_مثبت_پارت_81
***
هنوز پام به خونه نرسيده بود که دم ساختمون ماشين آرشام رو ديدم. "اَه، حوصله اين يکي رو اصلا ندارم." اومدم برگردم که مامان مچم رو گرفت و صدام کرد. برگشتم و به مامان که دم در ورودي با لبخند نگاهم مي کرد نگاه کردم. تا حالا ياد ندارم مامان براي استقبال از من اومده باشه. واقعا اين کارش نوبر بود.
- سلام.
- سلام عزيزم. بيا تو.
نه بابا؟! کاش آرشام همش مي اومد خونمون تا مامان من يه کم مهربون مي شد. با ابروهاي بالا پريده نگاهش کردم و يه پوزخند تحويلش دادم.
- مامان جان کشته مرده ي اين ابراز محبتتم!
مامان بي توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقريبا هلم داد توي خونه.
آرشام و مامانش همراه با مهلقاي عزيزتر از جانم که مي خواستم سر به تنش نباشه روي مبلا لميده بودن و مشغول خوردن ميوه ها بودن. مامان زير گوشم گفت:
- حواست به رفتارت باشه.
خيلي سرد با همه سلام احوالپرسي کردم و گفتم:
- با اجازه برم لباسام رو عوض کنم.
يه دقيقه کمتر ديدنشونم غنيمتي بود.
با برگشتن دوبارم به سالن، مهلقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هيجان ساختگي به سمت من برگشت و گفت:
- مليسا عزيزم، ببين مهلقا جان چه پيشنهادي داد.
دلم مي خواست بگم به من چه؟ پيشنهادش بخوره تو سرش؛ اما در عوض لبخند تصنعي زدم و کنار مامان نشستم و خودم رو آماده ي شنيدن نشون دادم.
- مهلقا جون ميگه چند روز تعطيلي رو بريم ويلاي کيش، چون اون جا ...
عق! واقعا اين حرف نمي زد نمي شد؟ بميره با اين پيشنهاداتش! وسط حرف مامان پريدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com