#بچه_مثبت_پارت_80
- اَه، اي درد بگيريد همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار مي کنيد.
رو به شقايق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم:
- اوکي پس شما تا با هم کل کل مي کنيد من برم خونه.
شقايق رو به من گفت:
- صبر کن ببينم، کجا؟ هي خونه خونه مي کنه، حالا خوبه همش از خونه فراريه ها.
-خيلي خب بريم.
همين که از ساختمان دانشکده بيرون اومديم، مائده رو ديدم که با دوتا دختر ديگه مشغول صحبت بود. با ديدنم دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. يلدا و شقايقم باهام اومدند و نازيم گفت: "ما مي ريم کافي شاپ زود بيايد." مائده با خوش رويي با هر سه ما دست داد و احوالپرسي کرد و من يلدا و شقايق رو بهش معرفي کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت:
- مليسا جان خوب شد ديدمت. پانزدهم تا بيستم تعطيلي رسميه، برنامه خاصي که نداري؟
- نمي دونم. چطور مگه؟
- من و چندتا از دوستام مي خوايم يه اتوبوس کرايه کنيم و بريم مشهد، تو و دوستاتم اگه مي تونيد بيايد. هم مي ريم زيارت و هم خيلي خوش مي گذره.
نمي دونستم چه جوابي بهش بدم، تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم. اصلا خونواده ي من به جز جاهاي تفريحي و تجاري جاي ديگه اي نرفته بودن. به بيان ساده من و چه به مشهد؟ اونم واسه زيارت. مني که يه نماز دو رکعتيم بلد نبودم بخونم. يلدا و شقايقم مثل من لال موني گرفته بودن. مائده با لبخند گفت:
- مي خوايد به خونوادهاتون خبر بديد و تا آخر اين هفته خبرم کنيد.
- حتما.
من که از اولم مي دونستم جوابم منفيه، نمي دونم چرا رک و راست بهش نگفتم نميام. مائده خداحافظي کرد و پيش دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافي شاپ راه افتاديم. آخر سر هم يلدا سکوت رو شکست و گفت:
- خيلي دلم مي خواد برم مشهد. کوچيک که بودم رفتم و الان هفده ساله که آرزوم شده برم. ملي نظرت چيه؟
- معلومه نه. آخه ... بي خيال!
romangram.com | @romangram_com